محمدابراهیم: بلند شو ببینم. نکبت. چند ساله حموم نکردی؟ چارتا صابون بیار ببینم.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۲۷)
و در برابر مقاومت شدید «غلامرضا» میگوید:
* «محمدابراهیم: پاشو، پاشو. من نذر دارم چهارچوب رو ول کن.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۲۸)
این جملهی «محمدابراهیم» حجتی آشکار بر وجود این ویژگی شخصیتی ذکرشده میشود، وقتی حمام بردن برادرش را بهای انجام نذرش قرار میدهد، دلیل محکمی بر وسواس و انزجار او از انجام این کار دشوار و ناخوشایند است.
گذشته از این موارد ذکر شده در فیلمنامه، صحنهای دیگر هم در خود فیلم وجود دارد که دلیلی بر این مدعای ما میشود؛ در صحنههای آغازین فیلم، وقتی «محمدابراهیم» و «غلامرضا» زودتر از بقیه در خانهی مادر حاضر میشوند، «محمدابراهیم» پارچهی سفید و تمیزی را بر روی پله پهن میکند، مینشیند و مشغول نوشتن متن اعلامیهی مرگ مادر میشود. این رفتار در متن فیلمنامه آورده نشده است.
ازآنجایی که او در محیط خصوصی خانوادهاش مردی رام و مطیع در برابر خواسته های همسرش است، سعی میکند برای جبران این نقیصه مردی و مردسالاری را در خانهی مادری برپا کند؛ چنانکه خود، در جواب انتقاد مادر از مانع شدن او از دیدار «اوس مهدی» و «ماه طلعت»، میگوید:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
* «محمدابراهیم: تو خونه خودمون که زنذلیلیم، اینجام توسریخور داماد؟ آبجیکوچیکه مونه، میتونیم بزنیم تو سرش. حالا ما آقایی میکنیم و دست بزن نداریم امریست جداگونه، والله.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۴۱)
نکتهی بسیار قابل ملاحظه در باب شخصیت «محمدابراهیم»، کنش و واکنش او در برابر مادر است. نمونهی آن را در صحنهای که همهی اعضای خانه در حیاط گرد هم جمع شدهاند مشاهده میکنیم؛ او سعی میکند با طعنه و کنایه و تحقیرِ مادر، او را برنجاند و به حرف بیاورد ولی همواره با سکوت او مواجه میشود. این سکوت، تنبیه آزاردهندهای برایش است ولی او کودک سازگاری نیست که با این تنبیه ادب شود بلکه بیشتر بر سر لج میآید و گستاخی و پرحرفیهایش را بیشتر میکند. همچنان به این کار ادامه میدهد تا اینکه به اذیت و آزار خواهر و برادرهایش متوسل میشود؛ اینجاست که مادرِمدافع حق، دربرابرش میایستد و او را مورد عتاب قرار میدهد. او به هدفش یعنی جلبتوجه مادر و رنجاندن او از خود میرسد ولی خشم او را طاقت نمیآورد و در برابر سرزنش مادر با غروری کودکانه همجوابی میکند:
* «محمدابراهیم: انقدر دیگه ما رو عاق والدین نکن از اون بالا. ما یه سر خاک و فاتحه باهاس بیایم که خب اونم میایم. جخ فاتحهاشام میشه از همین راه دور پیشکی حواله کرد، فاتحه….» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۱۴)
اما با این حال، عتاب مادر کار خود را میکند، «محمد ابراهیم» از کوره در میرود، به خواهرش تشر میرود، به «غلامرضا» ناسزا میگوید، با «جلال الدین» جروبحث میکند و در نهایت، با کلافگی تمام، قصد ترک خانه را میکند.
اگرچه او فرزندی ناسازگارولجوج است اما در برابر توجه، محبت و احترام، کاملاً رام و ضعیف است. پس از درگیریهای لفظی که بین او و مادر صورت میگیرد و درگیریهای دیگرش با «جلال الدین» و «جمال» که منجر به شکستهشدن غرورش میشود، در اتاق خودش بر روی تخت دراز کشیده است که مادر به بهانۀ دادن قوارهی چادری، که به همسرش بدهد ولی در اصل به قصد نزدیک شدن به او، به سراغش میرود. با این بزرگواری مادر در ایجاد ارتباط، فرصتی مییابد تا صحبت کند و از دردهایش برای مادر بگوید. پس از این ارتباط محبتآمیز مادر، «محمدابراهیم» عاصی و نافرمان، رام میشود، گویی همهی لجاجت کودکانهی او به خاطر این بود که احساس میکرد مادر او را از مهر و محبت خود محروم کرده است و به خاطر این احساس بود که به مقابلهی منفی با او میپرداخت. دلیل دیگر بر وجود این ویژگی شخصیتی ذکر شده، برخورد او با «ماه طلعت» است؛ چنانکه در داستان میبینیم، رفتار«محمدابراهیم» نسبت به او خوشایندتر از برخوردش با سایر خواهر، برادرهایش است. دلیل این تفاوت، در تفاوت رفتار «ماه طلعت» است. «ماه طلعت» به خوبی نقطهضعف عاطفی برادرش را دریافته است؛ روی حرف او حرف نمیزند، در برابر او مطیع است، برای دلبری از برادرش شیرینزبانی میکند و احترام و محبت خود را نسبت به او کاملاً ابراز میکند. در اوایل داستان که اعضای خانواده کم کم در خانه جمع میشوند، «محمدابراهیم»، ناراضی از آمدن «جلال الدین»، به «ماه طلعت» میگوید:
* «محمدابراهیم:…داش آبیته پیژامتم که تشریفات فرمودن آبلیمویحالبر. مار از پونه بدش میاد…
ماه طلعت: سلطان مار هم وقتی از جلدش در میومد عاشق عطر پونه بود.
محمدابراهیم: صد رحمت به پونه. زبون درازی آبجی کوچیکه دیگه از بو گند گلاب هم گندتره.
ماه طلعت: غلط کرده آبجی کوچیکه بخواد زبون درازی بکنه.
محمدابراهیم: خوبه، خوبه، شیرین نشو. زولبیا. روت واشه. برو رد کارت.
ماه طلعت:چشم خان داداش.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۰۷)
وکمی بعد که همه در اتاقهایشان ساکن شده اند، «ماه طلعت» برای آنها چای میبرد؛
* «محمدابراهیم: چایی کمرنگه مال داداش خوش آب و رنگه اس؟
ماه طلعت: همه چی سرگلش مال خان داداشه.
محمدابراهیم: قند نشو قندون هس. برو ردّکارت.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۰۹)
«محمدابراهیم» توسط مادری معتقد و باایمان تربیت شده است و این تربیت، تأثیر خود را در شخصیت او گذاشته است. چنانکه آشنایی و اعتقاد به اصطلاحاتی نظیر «عاق والدین»، «توکل»، «مشغول الذمه»، «نذر»، «حلال و حرام» و…را از لابه لای گفتههایش درمییابیم. اما این آشنایی و اعتقادات در جریان زندگی، رنگ و اهمیت خود را از دست میدهند. به خاطر تأمین نیازهای مادی اهل خانهاش و راضی نگه داشتن آنها، مجبور میشود ارزشهای اخلاقی را زیر پا بگذارد و مخالف اعتقادات خود عمل کند. برای مثال، حق «جلال الدین» را زیرپا میگذارد و «غلامرضا»ی وابسته و احساساتی را به آسایشگاه معلولین ذهنی میفرستد.
* «حکایت غلامرضا رو گفتم که مشغولذمّه از دار دنیا نرم. اروای خیکت ما که تو دنیا بز آوردیم. حساب آخرتمونم که حکما یازده،یازدهست. هردوسو سوختیم.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۱۷)
این عبارت، نشاندهندهی دلمشغولی «محمدابراهیم» نسبت به اعتقاداتش و احساس گناهی است که به خاطر زیر پا گذاشتن آنها گریبانگیرش شده است.
«محمدابراهیم»، شخصیتی پویا دارد و این پویایی به خاطر تحولی است که در شخصیت و عملکرد او رخ میدهد. اما این تحول چنانکه انتظار میرود، یکباره و ناگهانی نیست و انگیزهها و دلایلی زمینهی پیدایش آن را فراهم میکند. هنگامی که رفتار خانواده مادریاش را مشاهده و آن را با رفتار شریک زندگی اش مقایسه میکند، به نکات مهمی دست مییابد که زمینهی تحول و تغییر رویه را در او فراهم میکند. رفتار صادقانه و بدون چشمداشت اطرافیانِ خود را با توقعات فراوان همسر و خانوادهاش میسنجد. برای مثال، در برابر توجهات غیر منتظره و بیریای «ماه طلعت» متعجب میشود و با بیتوجهیهای بیباکانهی همسرش مقایسه میکند.
* «محمدابراهیم: …طلعت. اون کت صاب مرده ما رو بده بریم پی زندگی نکبتیمون.
ماه طلعت با سینی چای به سوی محمدابراهیم میرود.
ماه طلعت: چشم. تا خان داداش چاییشو بخوره، آبجی کوچیکه کتشو آورده. زیر بغلش شیکافته بود. دوختم.
محمدابراهیم: اگه شیکم ما رو کارد سلاخم بشکافه، عیالمون دستش به سوزن نخ نمیره، جراح خانوم. اما تا دلت بخواد ووگ و بوردا میخره، الگو ور میداره واسه رخت تو خونه توله هاش.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۱۷)
در برابر محبت خالصانه و بیدریغ مادر تسلیم میشود و به این گفتهی او ایمان میآورد:
* «مادر: همه نمیشن مادر. هرکی آدمو واسه وجود خودش میخواد. رفیق آدم، زن، اولاد، همه.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۳۱)
و اینچنین، محمدابراهیمی که در آغاز فیلمنامه، نسبت به قضیهی مرگ مادر کاملاً بیتفاوت مینمود و خود را برای مواجهه با این امرعادی، آماده میکرد، چنان از محبت مادر سرشار میشود که از فرط خواستنش، به خاطر تعریف «ماه طلعت» از وضع سلامتی مادر، به او پرخاش میکند.
* «ماه طلعت: امروز که سرحالتر از دیروزین.
محمدابراهیم: بگو ماشاالله زولبیا. امان از چشم بد. جخ چشم خودی بیشتر کارگره. البت از زور خواستن.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۴۲)
غلامرضا
فرزند دوم مادر است که مبتلا به نارسایی ذهنی است. پس از رفتن مادر به آسایشگاه سالمندان، مسئولیت نگهداریاش به برادر بزرگش، «محمدابراهیم»، سپرده میشود، اما به دلیل مخالفت همسرش، او را به آسایشگاه معلولین ذهنی میسپارد.
معلولیت ذهنی او را همچنان، کودک نگه داشته است؛کودکی بزرگسال که کودکانه به حوادث و پدیده های جهان اطراف خود مینگرد. بازیگوش و علاقمند به بازی با دستگاه «کمودور» و بچههای محل است. پرخور و عاشق خوراکیهای خوشمزه است و به خاطر وحشتش از آب داغ به حمام نمیرود.
اما گذشته از این ویژگیهای ظاهری شخصیتیاش، خصوصیات روحی قابلتوجهی نیز دارد؛ او از مهربانی و لطف ذاتی فراوانی برخوردار است. حس علاقه و وابستگی فراوانش نسبت به مادر از همان اوایل داستان، هنگامی که مادر و «ماه طلعت» وارد خانه میشوند، مشاهده میشود.
* «غلامرضا به عادت زمان کودکیش در را باز میکند و پشت در پنهان میشود. مادر و ماه طلعت وارد میشوند. غلامرضا دنباله چادر مادر را گرفته میبوسد.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۰۷)
او کودکانه به مادر عشق میورزد و به داشتن او احساس نیاز میکند؛ این نیاز را در گفتگویش با «جمال» به خوبی درک میکنیم:
* «جمال: غواصهای پیر نقل میکنند در قعر بحر یک پیرزن نشسته فوق بناتات بحری گهواره میجنباند. هر غواصی حوالی طفلش نگردد یک مقدار صدف صید میکند.
غلامرضا: خوبه، منو با کشتیت ببر ته دریا، میخوام بخوابم تو گهواره ننه دریا. مادر میخواد بمیره.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۳۴)
این کودکی و نارسایی ذهنی، در دیدگاهش نسبت به مرگ نمود کاملی پیدا میکند. در باور او انسانی که میمیرد، همچنان زنده است و گذر سالها بر عمر و وضعیت جسمی او تأثیر میگذارد. مرگ برای او پایان زندگی و رشد و نمو نیست بلکه تنها مفهومی از جدایی و دیر برگشتن است؛ همچون رفتن به یک سفر دور و دراز همراه با امیدی کمرنگ به بازگشت. «غلامرضا» مرگ پدرش را سفر میپندارد و هنگامیکه «جمال» از درب پشتی خانه را به صدا در میآورد، میگوید:
* «غلامرضا: ا آقام اومد. آقامه. فقط آقام از این در میاد، با چکمه و شمشیر و عصا. بیچاره پیر شده از بسکه مرده.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۱۷)
چنانگه گویی آمدن پدر، در نزد او، امری ممکن و باورپذیر است.
او فردی احساساتی است و افراد، با مهر و محبت خود، او را کاملاً به خود جذب میکنند؛ به خاطر محبت و توجه «جلال الدین»، همواره سعی میکند که بیشتر با او و در کنار او باشد تا با «محمد ابراهیم». با آمدن «ماه منیر»، به وجد میآید، به پیشبازش میرود، چمدانش را بر روی سرش گذاشته و به داخل خانه میبرد. «ماه منیر» او را محبت، کمک و درک میکند، به او دیکته میگوید و همبازی او در سفر خیالیاش میشود؛ به همین خاطر، «غلامرضا» با او احساس نزدیکی میکند. «ماهطلعت» و«جمال» هم با او رفتاری دوستانه دارند. تنها «محمدابراهیم» است که او را مورد ظلم قرار میدهد؛ به او دشنام میدهد، مسخرهاش میکند، زور میگوید و حتی کتک میزند. با این همه، احساسات و مهربانی پاک و بیریایش را از «محمدابراهیم» نیز دریغ نمیکند؛ پس از آنکه «محمدابراهیم»، او را به زور و خشونت به حمام میبرد، و به خانه بر میگردند،
* «غلامرضا به طرف تخت مادر میرود و در کنار مادر مینشیند.
مادر: بیا جلو، مادر ببینه که پاکیزه شدی، ماشاالله، ماشاالله، هزار ماشاالله. بشکنه دستش خیر نبینه، کی صورتتو سیاه و کبود کرده.
محمدابراهیم: من، عوضش سر و تنشم شستم. دیگه نمیدونستم دستمزد دلاکی ناله و نفرینه. نمیرفت زیر آب داغ. زدمش.
غلامرضا: نه نزد که، خودم خوردم زمین. صابونو قورت دادم لیز خوردم، چشمم رفت تو دوش. به خدا.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۲۹-۱۱۲۸)
و از این طریق، سعی میکند برادرش در معرض سرزنش قرار نگیرد.
مادر نیز مهر و محبت فراوان خود را نثار او میکند. محبتی که نثار «غلامرضا» میکند، با آنچه به دیگر فرزندان نثار میکند، متفاوت است؛ نوعی حس ترحم و دلنگرانی نسبت به حال وآیندهی «غلامرضا» در محبتش به او مشاهده میشود؛ اوج این احساس محبت و دلواپسی نسبت به او را در جریان پنهان شدن او پس از دیدن صحنهی قربانی میبینیم:
* «مادر: …برین پسرا پی برادرتون، خدا پشت وپناهتون. کجاست برهی گمشدهی این گوسفند پیر صحرا، وقت ذبح نزدیکه و قربانی مشتاق و منتظر. برّک پروار من. غلامرضا.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۴۴)