۳-۲. نگاه اجمالی به تعریف فلاسفه مشهور پیش از شیخ از سعادت و شقاوت
افلاطون:
فهم نظریه اخلاقی افلاطون و عقیده او در باب سعادت مبتنی بر فهم انسان شناسی و جهان شناسی اوست.چنانکه می دانیم یکی از ارکان فلسفه افلاطون اعتقاد به مثل است یعنی اعتقاد به اینکه هر نوعی از موجودات یک مثال مجرد دارد. عالم مجردات ازلاً و ابداً موجود است و افراد مادی آن انواع،کمالاتی که دارند اظلال از آن موجود و مثال عقلانی است و حکم سایه آن را دارند. وی همچنین معتقد است که روح انسان قبل از تعلق به بدن با عالم مجردات و مثل ارتباط داشته و آنها را می شناخته است اما پس از نزول به این عالم و تعلق به ابدان آن دانسته ها و علوم خود را فراموش کرده است. در عین حال در این عالم در اثر ارتباطی که با سایه های آن مثل برقرار می کند و با کمک استدلال و برهان می تواند آن علوم فراموش شده را دوباره به خاطر آورد اگر انسان این تلاش را انجام دهد و تعلقات خود به امور مادی و ناپیدار را کم کند به این درجه از کمال نائل می شود که پس از مفارقت از بدن مجدداً به همان عالم مثل ملحق می شود و به آن مشاهدات پیشین خود نائل می گردد. در واقع افلاطون برای حیات انسان دو مرحله را قائل شده است یکی از آن دو مرحله این جهان است که قوامش به تغذیه و اشیاء خارجی بستگی دارد و دیگری حیاتی است که قوامش به خودش است بدون اینکه نیاز به اسباب و لوازم خارجی داشته باشد.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
تعریفی که افلاطون از سعادت ارائه می دهد ناظر به قوای نفس و چگونگی ارتباط آنها بایکدیگر است . در فلسفه افلاطون مسأله قوای نفس چنان جایگاهی دارد که اخلاق را شناخت و حفظ هماهنگی میان قوای نفس می داند. او معتقد است که آدمی دارای قوای روانی سه گانه است یا به عبارت دیگر نفس دارای سه قوه شهویه ،غضبیه و عاقله بوده و هر یک از این جنبه های سه گانه را فضیلتی است متناسب با آن؛ بدین صورت که فضیلت قوه عاقله حکمت است،فضیلت قوه شهویه عفت و خود داری است و فضیلت قوه غضبیه شجاعت است. هرگاه همه این فضایل در فردی جمع شود او به عدالت رسیده است و با پیدا شدن عدالت ،آدمی به سعادت نایل می گردد. از این رو افلاطون اخلاق را شناخت و حفظ هماهنگی میان عناصر عقلانی و غیر عقلانی روح می داند . (دهقانی محمود آبادی،۱۳۸۷،ص۱۴۵)
با توجه به آنچه گفته شد افلاطون سعادت را در این می داند که میان اجزا و قوای نفس انسان هماهنگی باشد زیرا هرگاه شهوت یا عواطف از حوزه خود خارج شوند و از فرمان عقل سرپیجی کنندتمایلات ضد اخلاقی بروز می کنند.
تأثیر بدن در سعادت
افلاطون به تأثیر و نقش بدن در حصول سعادت نیز توجه دارد و ازتأثیرو تأثر روح و جسم از یکدیگر غافل نیست. وی در کتاب جمهوری تربیت بدنی را در میان اجزای تشکیل دهنده تعلیم و تربیت حقیقی می گنجاند و برخی از انواع موسیقی را به دلیل اثر زیان بار آنها رد می کند و سالم بودن بدن و شفا یافتن از بیماری را سعادت بدن می داند. (زیبا کلام،۱۳۷۸،ص۳۳)
رابطه سعادت و فضیلت:
نکتهی دیگری که برای فهم نظر افلاطون در باب سعادت لازم است ،اندیشه و اعتقاد وی در باب فضیلت وچگونگی ارتباط آن با سعادت است.
از نظر افلاطون میان فضیلت و سعادت پیوند ناگسستنی وجود دارد و سعادت بدون فضیلت امری ناشدنی است. او در مکالمات اولیه و مبانی خود در باب فضیلت پیرو سقراط بود و فضیلت را همان معرفت می دانست و چون همه فضایل را به معرفت بر می گرداند مدعی بود که فضیلت یکی بیش نیست که همان معرفت است که امری آموختنی است. اما بعدها متوجه شد که آنچه در تعلیم و تربیت به دست می آید معرفت عقلانی به فضیلت است اما خود فضیلت حاصل نمی شود. (ملکیان،۱۳۷۷،ج۱،ص۱۸۵)
لذا «وحدت فضیلت» سقراطی را رد کرده و دیگر فضیلت را برای سعادت کافی نمی دانست و معتقد بود که زشت کاری وجود دارد و حتی انسان با فضیلت نیز مرتکب خطا می گردد. زیرا فضیلت مشتمل بر چیزی بیش از معرفت و شناخت است و علت انتخاب نادرست و زشت کاری تنها خطای در اعتقاد و معرفت نیست. او معتقد بود که حتی با شناخت و اعتقادی درست نیز انسان گاهی خطا و انتخابی نادرست می کند و این بخاطر غلبه و قوّت امیال و خواسته های نفس است. البته گرچه افلاطون نمی پذیرد که فضیلت به معنای معرفت برای سعادت کافی است، ولی اصل تأثیر آن در سعادت را می پذیرد و یکی از چهار فضیلت اصلی را معرفت می داند . او در کتاب جمهوری چهار فضیلت اصلی را برمی شمارد۱ـ حکمت ۲ـ شجاعت یا همت ۳ـ عفّت یا خویشتن داری ۴ـ عدالت .و معتقد است که با پیروی از فضیلت است که سعادت بدست می آید) فتحعلی۱۳۷۴،ص۴۲)
عقل و لذت دو عنصر مؤثر در سعادت
از آنجایی که افلاطون عقل را عالی ترین جزء و ویژگی انسان می داند،خیر و سعادت واقعی را در معقولات می داند و استدلال می آورد که مادامى که خیر در معقولات نباشد کثیر است.)ارسطو،۱۳۴۳ ه. ق،ج۱،ص۱۸۱) اما در عین حال بدن و لذات دنیوی را در سعادت دخیل می داند.هرچند تبیین افلاطون از چیستی و ماهیت سعادت به صورت مستقیم ناظر به مفهوم لذت نیست ولی لذت را در آن دخیل دانسته و آن را مطلقاً نفی نمی کند و تأکید می کند که انسان در امر لذت باید اعتدال را رعایت نماید و هر فرد و مملکتی که ألم و لذت را از حیث زمان و مکان در جایگاه لایق آن قرا دهد سعادتمند است و هر که بر ضد این عمل کند از اهل شقاوت خواهد بود. لذا خیر اعلی در نظر افلاطون عقل یا لذت به تنهایی نیست بلکه ترکیبی از این دوست. )ارسطو،۱۳۴۳ ه ق،ج۱، ص: ۳۹)
دلیل او برا اینکه چرا لذت به تنهایی خیر اعلی نیست، این است که لذت باضافه حکمت از لذات بدون حکمت برتر است پس لذت خیر اعلی نیست زیرا خیر اعلی برای اعلی بودن نیاز به اضافه شدن به چیزی ندارد. )ارسطو،۱۳۴۳ ه ق، ج۲، ص: ۳۳۰)
وی در توضییح اینکه چرا عقل صرف خیر اعلی نیست می گوید: گرچه عقل عالی ترین جزء و ویژگی انسان است ولی انسان عقل محض نیست و از این رو زندگی روحانی محض که عاری از هر لذّت باشد نمی تواند یگانه خیر انسان باشد، لذا زندگی انسان باید آمیخته ای از لذّت عقلانی و لذّات جسمانی باشد. البته لذّاتی که درد و رنجی در پی نداشته و آمیخته به گناه نباشند و برخورداری از آنها همراه با اعتدال باشد. « احساس لذّت آور و فعالیت عقلی باید مانند ترکیب آب و عسل به نسبت درستی با هم آمیخته شوند تا یک زندگی خوب را برای انسان فراهم سازند. ) فتحعلی۱۳۷۴،ص۴۲)و( مصباح یزدی،۱۳۸۴،ص۳۰۷)
بنا براین افلاطون لذّت گرایی شدید و ضد لذّت گرایی افراطی را رد می کند و از نظر او زندگی سعادتمندانه برای انسان یک زندگی آمیخته و مرکب از مجموعه لذات بدنی و فعالیت های عقلانی است. به عبارت دیگر از نظر افلاطون زندگی سعادتمندانه محصول ترکیب درست لذات بدنی و فعالیت های عقلانی است. افلاطون این معنا را با آوردن تشبیهاتی تفهیم میکند. مثلا انسان را به موجودی تشبیه می کند که در درون خود ،یک شخص عاقل و یک شیر و یک هیولای چند سر دارد. این سه نماد عقل ،اراده و میل هستند و تجمع آنها را نفس می نامد بعد می پرسد بهتر نیست که عاقل بر شیر و هیولا حاکم باشد تا اینکه از شیر و هیولا فرمان ببرد( افلاطون،۱۳۸۰ ج۲،ص۵۸۵.) از این جمله بر می آید که او قائل به حذف شهوات نیست بلکه معتقد است که شهوات باید تحت سیطره عقل راهنمایی شوند.
رابطه سعادت و شناخت و معرفت خدا
هرچند اصل اعتقادات افلاطون مورد تحقیق و سؤال محققان است،اما برخی بر این عقیده اند که برای فهم نظریه وی در باره سعادت توجه به الهیات افلاطون لازم است. ایشان معتقدند که افلاطون اعتقاد به وجود خدا و صانع داشته است و معرفت خدا و ارتباط با او را در سعادت انسان دخالت می داده است. هرچند از برخی عبارت افلاطون بر می آید که او به خدایان متعددی معتقد بوده است که هر کدام به کاری اشتغال دارند اما به هر روی معرفت خدا و ارتباط با او را در سعادت انسان دخالت می داده است و معتقد بوده که بین سعادت آدمی و معرفت«خدا» یا «خدایان» رابطه وجود دارد و آدمی باید بکوشد که هر چه بیشتر به خدا شبیه شود (هاشمی حایری،۱۳۷۳،ص۱۱۲)
اما اگر سؤال شود که راه تشبه به خداوند چیست ؟افلاطون پاسخ می دهد که این تشبه از طریقه اندیشه و تأمل حاصل می شود . این نکته از دید کاپلستون مخفی نمانده و در این باره اظهار می دارد که« اگر فرض شود که خدا از مثل جداست و آنها را نظاره و تأمل می کند تفکر و تأمل خود انسان درباره مثل که جزء مقوم و مکمل سعادت اوست او را به خدا شبیه می گرداند به علاوه انسانی که عمل الهی را در جهان نشناسد و تصدیق نکند نمی تواند سعادتمند باشد بنابراین افلاطون می تواند بگوید سعادت الهی سرمشق سعادت انسان است » (کاپلستون، ۱۳۷۵،ج۱،ص۲۵۱)
ارسطو
ارسطو مباحث مربوط به سعادت را به صورت مفصل در کتاب ها و رساله های اخلاقی اش ارائه نموده است. در مقوله«اخلاق»کتب و آثار متعددی به ارسطو نسبت داده شده است که عبارتند از:
۱- کتاب«الاخلاق إلی نیقوماخوس»که در مصادر عربی«نیقوماخیا» نیز آمده است.این کتاب را یا ارسطو خطاب به فرزندش نیکوماخس به رشته تحریر در آورده و یا این فرزند بعد از وفات پدر به نشر آن همت گماشته است.
۲- کتاب«الاخلاق إلی اودیموس»:که پنج مقاله دارد و در مصادر عربی «أودیمیا»نیز گفته شده است.این کتاب را ظاهراً ارسطو به شاگرد برجستهاش «اودیموس» اهدا کرده است.
۳- کتاب«الاخلاق الکبری»:که برخلاف نامش حجم اندکی دارد.
۴- رساله کوچک دیگری تحت عنوان«فی الفضائل و الرذائل»: نیز به ارسطو منسوب شده است.(احمدی طباطبایی،۱۳۸۴ ،ص۱۰۳)
پیش از اینکه به شرح دیدگاه ارسطو در باب چیستی و ماهیت سعادت انسان بپردازیم ذکر این نکته در اینجا لازم است که ارسطو اهمیت فراوانی برای مسأله سعادت و مباحث مربوط به آن قائل است.به گونه ای که وی در اخلاق به شدّت غایت گرا است. اخلاقی او اخلاقی است غایتمحور و به تعبیر دقیقتر سعادتمحور. یعنی او معتقد است که همه افعال انسان در واقع برای رسیدن به غایتی واحد است و این غایت خیر نهایی و بالاترین آن بلکه عین آن است. او در اخلاق با عمل سر و کار دارد نه عملی که فی نفسه و صرف نظر از هر ملاحظه دیگری حق و درست است بلکه با عملی که به خیر انسان رهنمون می شود. طبق این دیدگاه هر چه به حصول خیر یا غایت انسان منجر شود از جهت انسان عملی «صحیح و درست» است و عملی که خلاف نیل به خیر حقیقی او باشد عملی «خطا و نادرست» خواهد بود(کاپلستون،۱۳۸۰ ص۳۷۹ )
اما فهم این مطلب که ارسطو سعادت واقعی انسان را چگونه تعریف و ترسیم می کند ،در گرو توجه به سه نکتهی زیر است:
نکته اول اینکه او سعادت را خیربالذات می داند و معتقد است که سعادت عالیترین غایتی است که سوگیری همه فعالیتهای آدمی وغایت همه افعال متوسط او به سمت اوست. وی می گوید سعادت به عنوان غایت نهایی دو صفت دارد اولاً بنفسه (کامل و تام) است و ثانیاً لنفسه است و برای چیز دیگری طلب نمی شود زیرا اگر معقول باشد که هر چیزی را بخاطر رسیدن به سعادت بخواهیم و سعادت را بخاطر خودش باید دلیلی برای این باور داشته باشیم که در ورای سعادت، خوب ذاتی دیگری وجود ندارد در غیر این صورت به چه دلیل نباید سعادت بعلاوه این خوب دیگر، غایت نهایی باشد.
او سپس معیار و آزمایشی برای فهم اینکه چه چیزی سعادت است ارائه می کند. و می گوید اگر چیزی خوب، مثل« الف»، سعادت باشد ولی بعداً بفهمیم که می توانیم خوب دیگری مثل «ب» را به آن اضافه کنیم بگونه ای که مجموع خوبی «الف + ب »بزرگتر از« الف» تنها شود در این صورت روشن می شود که« الف» سعادت نیست).فتحعلی،۱۳۷۴ - شماره ۱۵ ،ص۴۳)
نکته دوم این است که ارسطو این خیربالذات و حقیقی را همان زندگی با فضیلت می داند که دارای دو مرتبه سعادت عقلانی و اخلاقی میباشد. او فضیلت را به دو نوع عقلی و اخلاقی تقسیم میکند. فضیلت عقلی از راه تربیت و رشد اندیشه و فکر حاصل میشود و فضیلت اخلاقی از راه عادت و خو گرفتن به عادات اجتماعی(احمدی طباطبایی،۱۳۸۴،ص۱۲۰) ریشه ی این اعتقاد ارسطو به نفس شناسی او بر می گردد او نفس انسانی را دارای دو بعد اصلی می داند بعد عقلانی و بعد غیر عقلانی. بعد عقلانی در حقیقت همان جنبه انسانیت روح انسان است و بعد غیر عقلانی نفس هم دارای دو جنبه نباتی و حیوانی است. قوه نامیه مربوط به نفس نباتی انسان است و شهوت و غضب مربوط به نفس حیوانی انسان است. وی بر همین اساس و متناظر با ابعاد نفس انسانی است که فضیلت را نیز به دو قسم تقسیم می کند فضیلت اخلاقی و فضیلت عقلانی ،حکمت نظری و حکمت عملی را جزء فضایل عقلانی به حساب می آورد و سخاوت و اعتدال را از سنخ فضایل اخلاقی بر می شمرد (مصباح یزدی،۱۳۸۴،ص۳۱۵)
ارسطو راه رسیدن به سعادت را مجموع فضائل عقلی و فضائل اخلاقی دانسته و هیچکدام از این دو را به تنهایی برای حصول سعادت کافی نمی داند.اینکه ارسطو مانند افلاطون شناخت خوبی و بدی را برای فضیلت کافی نمی داند و همچون افلاطون علّت خطاکاری را در عین آگاهی و شناخت، غلبه امیال می داند ؛دال بر همین نکته است که فضیلت نزد ارسطو مجموع فضائل عقلی و فضائل اخلاقی است. هرچند ارسطو اظهار می دارد که سعادت و نیک بختی فعالیتی است که در میان موجودات مختص به انسان است و آن فعالیت عقل یا فعالیت بر طبق عقل است؛اما تأکید می کند که مردم معمولا وقتی که نیک بختی و سعادت را عبارت از با فضیلت بودن می دانند، مقصود آنان معمولا فضایل اخلاقی از قبیل عدالت و خویشتن داری و جز اینهاست لذا از فضیلت هم فضائل عقلی و هم فضائل اخلاقی فهمیده می شود. ( کاپلستون ،۱۳۸۰ ،ص۳۸۲)
نکته سوم این است که ارسطو ضمن تقسیم خیر به خیر خارجی، و خیر جسمی و نفسانی، خیرات خارجی مانند اصالت خانوادگی، اولاد خوب، ثروت و … را نیز لازمه سعادت اخلاقی میداند. (.فتحعلی ۱۳۷۴ - شماره ۱۵ ،ص۴۳) او معتقد است که سعادت تام بدون خیرات خارجی همچون :دوست، ثروت،نفوذ سیاسی نجابت خانوادگی، زیبایی،خانواده؛ممکن نیست.(ارسطو،۱۳۴۳ه.ق،ج۱، ص۲۰۳) ارسطو بر خلاف مذهب کلبیون یادآور می شود که انسانی که به راستی سعادتمند است باید به قدر کافی از خیرهای خارجی(همچون سلامتی ثروت،) بهره مند باشد (کاپلستون ،۱۳۸۰ ،ص۳۸۲)
البته هرچند ارسطو خیرات خارجی را مؤثر در سعادت می داند اما آنها را عامل اصلی ندانسته و برای آنها نقش ابزاری قائل است.مثلا او به صراحت تاکید مى کند که ثروت خیر واقعى که موضوع سعادت است نیست زیرا بالذاته مطلوب ما نیست.(ارسطو،۱۳۴۳ه.ق،ج۱،ص ۱۸۱ )
اکنون می توانیم با لحاظ نمودن نکات یاد شده و با توجه به مجموع سخنان ارسطو ، سعادت را اینگونه تعریف کنیم که «از نظر ارسطو سعادت خیر و غایت نهایی انسان است و آن عبارت است از مجموع فضائل اخلاقی و فضائل عقلانی و لذات و خیرات خارجی با لحاظ این نکته که در این میان مهمترین عنصر فضائل عقلانی است»
اما اگر بخواهیم فهم کامل و جامعی از نظریه ارسطو در باب سعادت داشته باشیم توجه و عنایت به نکات زیر ضروری است :
وصول سعادت در این دنیا:
ارسطو سعادت را در همین دنیا قابل وصول می داند و بر این عقیده اش استدلال می آورد که علت و سبب سعادت فضیلت است و سختی ها و رنجهای این دنیا نه تنها در تعارض با فضیلت نیستند بلکه سبب تقویت و ازدیاد فضیلت اند و فضیلت در همین دنیا قابل وصول است .(ارسطو،۱۳۴۳ه.ق،ج۱،۲۰۹ )
رابطه سعادت و لذت:
ارسطو لذّت را غایت نهایی و سعادت نمی داند بلکه لذّت را لازمه سعادت می دانست و بر این عقیده است که واجب است که سعادت با لذت همراه باشد.(ارسطو،۱۳۴۳ه.ق،ج۲،ص ۳۵۴ )او نیز مانند افلاطون می گوید ارزش لذّت بستگی دارد به ارزش عملی که لذّت از آن پدید می آید و این نظر را رد می کند که تمام لذّات سبب احساسی واحد می شوند. و معتقد است هر لذّتی احساسی خاص بوجود می آورد.او ضمن تأکید بر این نکته که سعادت واجب است که با لذت همراه باشد، از بین فضایل لذیذترین امر را حکمت وعلم می داند.(ارسطو،۱۳۴۳ه.ق،ج۲،ص ۳۵۴ )
رابطه عقل و سعادت:
ارسطو اصلیترین عامل دخیل در سعادت را عقل و تأمل می داند. او بر این عقیده است که از طریق توجّه به کارکرد و نقش انسان (یعنی کارهایی که برای انسان ضروری و اساسی است) می توان به تعریف معین تری از سعادت رسید و در این باره می گوید سعادت فهمیده نمی شود مگر به واسطه فهم و شناخت عمل خاص انسان که عبارت است از فعل نفس مطابق با عقل یا حداقل فعل نفس که بدون عقل کامل نمی شود. .(ارسطو،۱۳۴۳ه.ق،ج،ص۱ ۱۹۰، تا ص۱۹۴)
او اظهار می دارد که میزان سعادت به میزان تأمل و تفکر است و کائنات چون بیشرین تأمل را دارند بیشترین بهره از سعادت را دارند فلذا به حیوان سعادت نسبت داده نمی شود زیرا ملکه تفکر در او وجود ندارد .(ارسطو،۱۳۴۳ه.ق ،ج۲، ۳۶۱و ۳۶۲)
کاپلستون نیز معتقد است که ارسطوعالیترین سعادت را اندیشیدن و تأمل نظری می داند. وی بر این ادعا شش دلیل اقامه نموده. ( کاپلستون ،۱۳۸۰،ص۳۹۹)
این نگاه ارسطو که سعادت فعالیت بر طبق عالیترین فضیلت یعنی تأمل و تعقل فلسفی است، دیدگاه عقل گرایانه ی او را نشان می دهد که با افلاطون شریک است.البته همچنان که گفتیم ارسطو فضائل عقلی را به تنهایی برای حصول سعادت کافی نمی داند.و حصول سعادت را بدون فضائل اخلاقی میسر نمی داند .هر چند ارسط رابطه عمل اخلاقی با تأمل و تعقل فلسفی را دقیق روشن ننموده لیکن او در اخلاق این را کاملا روشن می کند که بدون فضیلت اخلاقی سعادت حقیقی غیر ممکن است(کاپلستون ،۱۳۸۰،ص ۳۸۸)
اقسام سعادت:
ارسطو سعادت را به پنج قسم به ترتیب مرتبه و منزلت از اخس به اشرف تقسیم می کند:
۱- صحت بدن و سلامت حواس و اعتدال مزاج۲- آنچه به مال و اعوان تعلق دارد ۳- آنچه تعلق به حسن حدیث و ذکر به خیر دارد ۴- آنچه تعلق به حصول غرض و رسیدن به آرزوها دارد ۵- آنچه تعلق به صحت فکر و سلامت عقیدت از خطا در معارف دارد.
آن گاه می گوید هر کس این پنج خصلت در او باشد سعید کامل است در غیر این صورت به هر نسبت که خصلت های بالا در او جمع باشد به همان نسبت سعید است.(ابن مسکویه ،بی تا،ص۸۶)و(خواجه طوسی،۱۳۶۰،ص۸۵)
نتیجه و جمع بندی آنکه ارسطو معنای بسیار گسترده ای از سعادت ارائه می دهد او سعادت تام را مختص به کسانی می داند که پنج قسم مذکور خصوصا قسم آخر را دارا باشند. در عین حال وی سعادت را به عده خاصی محدود نمی کند بلکه همگان را به دلیل برخورداریهای اتفاقی و اکتسابی مشمول این معنا می داند .
راه حصول سعادت
این که ارسطو راه حصول سعادت را در چه می داند مستلزم این است که بدانیم ارسطو عوامل دخیل درسعادت را چه می داند.او معتقد است که عوامل دخیل درسعادت سه دسته اند: روحى، بدنى، خارجى. اما آن سه چیز که در بدن انسان است یکى سلامت است، دیگرى قدرت و نیرومندى و سوم جمال و زیبایى بالاخص براى زن.و آن سه چیز از موجبات سعادت که در روح انسان است یکى عدالت است، دیگرى حکمت و دانش است و سوم شجاعت است. اما سه چیزى که در خارج از وجود انسان است و نه در بدن است و نه در روح، یکى مال و ثروت است، دیگری پست و مقام و سومین عامل قبیله و فامیل است، که البته ارزش این موجبات سعادت همه به یک صورت نیست. )مطهری،بی تا،ج۲۱ ص ۲۰۴ (
ارسطو راه حصول عوامل روحی سعادت که از آنها به فضیلت یاد می کند را رعایت اعتدال و حد وسط [۵]مىداند و مىگوید: فضیلت یا اخلاق حد وسط میان افراط و تفریط است. او معتقد است هرحالت روحى یک حد معین دارد که کمتر از آن و یا بیشتر از آن رذیلت است و خود آن حد معین فضیلت است. مثلًا شجاعت که مربوط به قوّه غضبیّه است حد وسط میان جُبن و تهوّر است، و عفت که مربوط به قوّه شهویّه است، حد وسط میان خُمود و شرَه است، و حکمت که مربوط به قوّه عاقله است حد وسط میان جُربزه و بلاهت است، و همچنین سخاوت حد وسط میان بخل و اسراف است، تواضع و فروتنى حد وسط میان تکبر و تن به حقارت دادن است . ارسطو تأکید دارد که باید در نفس ملکات فضایل را ایجاد نمود، باید کارى کرد که نفس به فضایل- که رعایت اعتدالها و حد وسط است- عادت کرده و خو بگیرد، و این کار با تکرار عمل میسر مىشود.) مطهری ،بی تا، ج۲۲، ص: ۴۷(
مفهوم حد وسط نیاز به توضیحبیشتری دارد زیرا همچنان که اشاره خواهیم کرد عدم درک درست این مفهوم سبب برخی خرده گیری ها بر ارسطو شده است. حد وسط دو کاربرد متفاوت دارد که فارابی به خوبی به آن اشاره کرده و می گوید حد وسط دو معنای متفاوت دارد یکی حد وسط فینفسه است که مانند وسط بودن عدد ۶ برای اعداد ۲ و ۱۰ است. این نوع حد وسط ثابت و دائمی است و هرگز کم و زیاد نمیشود اما حد وسط اضافی یا قیاسی بسته به عوامل مختلف تأثیرگذار دستخوش تغییر کمی و کیفی میشود. مثلا حد وسط غذا خوردن برای انسان مقدار ثابتی نیست و در زمانها، مکانها و یا موقعیتهای مختلف ازنظر کمی و کیفی متغیر است. این نوع از حد وسط را باید با لحاظ عوامل گوناگون محیط بر آن تعیین کرد(فارابی،۱۴۰۵ه.ق، ص: ۳۶)
مراد ارسطو از حد وسط در فضیلت حد وسط اضافی است نه حد وسط فی نفسه. او تصریح می کند که مراد ما از حد وسط ،حد وسط ریاضی و حقیقی نیست زیرا مثلا ممکن است برای فردی خوردن دو پیمانه غذا حد وسط باشد اما برای فرد دیگری همین مقدار حد اقل و تفریط محسوب شود(ارسطو،۱۳۴۳ه.ق ، ج۱، ص: ۲۴۵ )
بر نظریه «حد وسط» ارسطو که آن را معیار فضیلت می داند اشکال کرده اند که این معیار کلیت ندارد به عنوان مثال، علم حد وسط ندارد علم هر چه بیشتر باشد بهتر است ،علم چیزی نیست که یک مقدارش مطلوب باشد و بیشتر از آن نامطلوب . یا به حسب مبانی دینی و عرفانی تقرب به خدا حدی ندارد معرفت و محبت به خدا حد و مرزی ندارد که از آن مرز به بعد مذموم باشد.پاسخ به این اشکال این است که ارسطو نمی خواهد بگوید علم یک حد وسطی دارد که بیشتر از آن خوب نیست بلکه می خواهد بگوید هر انسانی در زندگی یک مقداری می تواند دنبال علم برود که از آن بیشتر به ضررش تمام می شود زیرا به سایر جهات زندگی اش مانند: مسائل خانوادگی،اجتماعی،بهداشتی و امثال آن رسیدگی لازم را نمی کند و این مذموم است. یعنی در جواب این اشکال و دفاع از ارسطو شاید بتوان گفت که متعلق حد وسط فعل انسان نیست بلکه متعلق آن قوای انسان است. یعنی نظریه اعتدال ارسطو مبتنی بر تزاحم قوای انسانی است. انسان موجودی است مرکب از قوای مختلف که همه اینها در سعادت و کمال او مؤثرند. انسان با اراده و اختیار خویش می تواند یکی از این قوا را بر سایر قوا غالب کند و توجهش را بیشتر به آن معطوف کند اینجا است که مسأله فضیات و رذیلت مطرح می شود که در مقام انتخاب و مقدم داشتن خواسته یک قوه بر قوه دیگر چه اندازه باید ترجیح داد و به آن اهتمام ورزید. ملاک ارسطو این است که تا آنجا که به سایر قوا ضربه نزند. به عبارت دیگر حد وسط بهره وری از هر قوه این است که مزاحم قوای دیگر نشود پس مبنای نظریه اعتدال ارسطو مسأله تزاحم قوا است.(مصباح یزدی،۱۳۸۴،قم،ص۳۱۹)