زمانی فرد جهودی با موبد زرتشتی، در راهی همسفر بودند. جهود، مردی تنگدست بود و مرکب و توشهای نداشت. موبد زرتشتی، شتر و اسباب سفر با خود داشت. موبد زرتشت از جهود پرسید: مذهب و اعتقاد تو چیست؟ جهود گفت: میدانم که آفریدگاری دارم که او مرا خلق کرده و او را میپرستم. به او پناه برده و روزی خود را از او میخواهم و همهی نیکیها را برای خود و کسانی که به دین من هستند، میخواهم و ریختن خون کسانی که به دین من نیستند را، حلال میدانم. سپس جهود از موبد سؤال کرد که اعتقاد تو چیست؟ موبد گفت: من برای خود و همهی مردم خوبی میخواهم و برای هیچ آفریدهای بد نخواسته و به دوست و دشمن خوبی میکنم. بدی را با خوبی پاسخ میدهم، زیرا میدانم که برای خدا، کوچکترین اعمال مردم پوشیده نمیماند و او به نیکوکاران، پاداش و به بدکاران، عذاب میدهد. جهود گفت: اعتقاد خوبی داری، امّا ای کاش این ادّعا راست بود! موبد گفت: چیزی از من دیدی؟ جهود گفت: من هم مثل تو انسان هستم، امّا پیاده و گرسنه با تو راه میروم و تو بر مرکب نشستهای و به من کمکی نمیدهی، پس معلوم است که تو به اعتقادات خود عمل نمیکنی. موبد تحت تأثیر قرار گرفت. از شتر پیاده شد و توشهی خود را با جهود همراه خوردند، سپس مرکب را در اختیار جهود قرار داد و با هم میرفتند. جهود وقتی اثر خستگی را در موبد دید، شتر را به سرعت تاخت و موبد را تنها گذاشت. موبد هرچه فریاد زد که خوبی مرا با بدی جواب نده، بیفایده بود. جهود گفت: پیش از این به تو گفته بودم که هر کس در آیین من نباشد، ریختن خون او حلال است. این را گفت و رفت. موبد رو به آسمان کرد و گفت: خدایا به آنچه اعتقاد داشتم، عمل کردم. میدانم که تو نیکوکاران را ثواب و بدکاران را جزا میدهی، حقّ مرا از این ظالم بگیر! هنوز موبد فرسنگی راه نرفته بود که شتر را دید در حالی که جهود را به زمین انداخته و رسیدن موبد را انتظار میکشد. موبد سجدهی شکر به جا آورد و بر شتر نشست و میخواست برود، امّا جهود التماس کرد که مرا با خود ببر و تنها نگذار، اگر من بد کردم به خودم کردم و تو از نیکی، بدی ندیدهای! موبد او را برداشت و به شهر برد. مراد از این حکایت، این است که هر کس به خاطر خدا نیکی کند، نیکی هرگز در درگاه خداوند بیپاداش نمیماند.
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
حکایت دوم: پشیمانی انوشیروان
روزی انوشیروان از بزرگمهر خشمگین شد و خواست او را زندانی کند. پس، از او پرسید: یک جایی انتخاب کن که همیشه آنجا باشی، لباسی انتخاب کن که همیشه آن را بپوشی و غذایی انتخاب کن که همیشه آن را بخوری. او سردابهی خانهی خود را انتخاب کرد که در تابستان، سرد است و در زمستان، گرم و از لباسها، پوستین را انتخاب کرد و از غذاها شیر، که غذای کودکان است. با این رنج، مدّتها در حبس بود، تا اینکه چشمهایش نابینا شد. سرانجام روزی پادشاه روم فرستادهای همراه با جعبهی سربسته نزد انوشیروان فرستاد و گفت: اگر قبل از باز کردن جعبه بگویی در این جعبه چیست، به تو مالیات میدهم، وگرنه تو بر من تسلّطی نخواهی داشت! انوشیروان میدانست که فقط بزرگمهر میتواند این کار را بکند. پس او را آزاد کرده و معذرتخواهی کرد و ماجرا را به او گفت. بزرگمهر فردای آن روز سوار مرکب شد و به سمت ملک انوشیروان رفت. به رکابدار خود گفت: هر که را در راه دیدی، بگو. اوّل زنی آمد، از او پرسیدند: شوهرت کیست؟ گفت: هنوز ازدواج نکردم. زن دیگری در راه دیدند که شوهر داشت و باز زن دیگری دیدند که شوهرش فوت شده بود. پس وقتی به خدمت انوشیروان رفتند، به او گفت: «در این جعبه، سه مروارید است: یکی، مروارید سفته و دیگری، مروارید ناسفته و سوم، مرواریدی که یک طرف آن مدوّر و طرف دیگرش پهن باشد.» چون جعبه را باز کردند، درست بود. انوشیروان متعجّب شد و بر رفتار خود پشیمان شد و امّا این پشیمانی برای بازگرداندن بینایی بزرگمهر سودی نداشت.
حکایت سوم: گذشت و بخشش امام حسن (ع)
جمعی از سادات بنیهاشم به مهمانی امام حسن (ع) آمده بودند و با یکدیگر گفتوگو میکردند. در آن بین، آشپز غذا آورد. ناگهان کاسه از دست او افتاد و بر سر امیرالمؤمنین ریخت. چنانکه از حرارت آن پوست صورت ایشان آسیب دید. غلام از ناراحتی بیهوش شد. چون به هوش آمد، گفت: خداوند میگوید مؤمنان خشم خود را فرو میخوردند. امام حسن (ع) گفتند: خشم خود را فرو خوردم. غلام گفت: و از خطای مردم میگذرند. امام (ع) فرمود: تو را بخشیدم و از مال خودم تو را آزاد کردم. غلام گفت: خدا نیکوکاران را دوست دارد. امام (ع) فرمود: پانصد درهم نیز به تو میدهم تا اسباب زندگی خود را آماده کنی و این کرم و بخشش از خاندان نبوّت عجب نیست.
حکایت چهارم: پادشاه و گناهکار
یکی از نزدیکان پادشاه عجم گناهی انجام داده بود و پادشاه از او ناراحت شده و میخواست او را شکنجه کند. پس با یکی از خواصّ خود در مورد این مجرم گفتوگو کرد. آن خواص نیز با این مجرم بد بود، گفت: ای پادشاه! این گناهی که او انجام داده اگر من بودم، او را میکشتم. پادشاه گفت: حالا که تو نیستی و منم و من برخلاف تو انجام میدهم و آن مجرم را بخشید و مورد لطف قرار داد و همه، این کار پادشاه را پسندیدند و فایدهی این حکایت آن است که پادشاهان باید به همّت خودشان کار کنند، نه به راهنمایی مشاوران.
حکایت پنجم: بازرگان حقناشناس
در تاریخ نوشتهاند که: فضل ربیع ـ وزیر هارونالرّشید ـ بود. وقتی خلافت به محمّد امین رسید، در مورد مأمون آشکارا به مخالفت برخاست و در برانداختن او تلاش کرد، امّا وقتی مأمون پیروز شد، به خلافت نشست و امین شکست خورد و کشته شد. فضل چون دید که عنایت خدا از او سبب شده و خوشی و آسایش او به اندوه تبدیل شده، خود را پنهان کرد. مأمون خدمتکاری به نام شاهک داشت و او به مأمون گفت: تو را خدمت نمیکنم تا اینکه فضل را پیدا کنی. وقتی مدّت پنهان شدن فضل طولانی شد و سخت از تنهایی رنجیده شده بود، ناشناس روزی از خانه بیرون آمد. یک سوار و یک پیاده از افراد مأمون میآمدند، در راه فضل را شناختند. او جوالی بر دوش داشت، بهوسیلهی آن اسب را ترساند و سوار را بر زمین زد. فضل به خانهی پیرزنی رسید. پیرزن او را امان داد. سوار، به خانهی پیرزن آمد و از او در مورد فضل پرسید. پیرزن سوار را با حیله و گرو گذاشتن انگشتری، رد کرد و فضل از خانهی پیرزن بیرون آمد و به خانهای رسید. کوفته و خسته بود. وارد خانه شد. از قضا، آن خانهی شاهک بود. شاهک فضل را دید و شناخت. شاهک گفت: این بیچارهی دلسوخته، سزاوار آزردن نیست. پس با او خوب سخن گفت و غذایی برای او آورد. فضل گفت: بعد از خوردن غذا زنده خواهم ماند یا کشته میشوم؟ گفت: زنده میمانی. بعد از سه روز مهمانی، به او گفت: همچنان فرار کن و من در جستجوی تو میگردم. فضل به خانهی بازرگانی که دوستش بود، رفت. بازرگان به او خوشآمد گفت و سپس به خلیفه خبر داد که فضل در خانهی من است. شاهک رفت و فضل را آورد. فضل با دیدن مأمون، دلش از جا کنده شد. خلیفه به او گفت: ای فضل! هرچه از روز اوّل تا به حال بر تو گذشت، بگو. پس فضل قصّه را تعریف کرد تا رسید به قصّهی پیرزن و گروگان. پس مأمون دستور داد بروید آن گرو را پس بگیرید و به او بدهید. وقتی به قصّهی شاهک رسید و از مهمانداری او تعریف کرد، مأمون گفت: اگر این چنین نبود، مورد عنایت ما قرار نمیگرفت و در مورد بازرگان گفت: او را از شهر بیرون کنید که فرد پست و بدعهد در فرمانروایی ما راهی ندارد. پس، از فضل پوزش خواست و بعد از آن، فضل در دولت مأمون، روزگار خوشی داشت.
حکایت ششم: ایثار
حسن انطاکی که از جملهی مشایخ بود، گفت: سیوچند نفر از یاران من جمع شده بودند و یک عدد نان بیشتر نداشتند. آن نان را تکّه کردند و چراغ را خاموش کردند تا آن کسی که میخورد، شرمنده نشود از اینکه بیشتر خورده یا کمتر! وقتی چراغ را روشن کردند. نان همچنان باقی بود و هیچ کس نخورده بود و بر یکدیگر ایثار کرده بودند.
حکایت هفتم: ایثار تشنگان
خلیفهبنعدی میگوید: در جنگ تبوک، افراد بسیاری شهید شدند و تشنگی بر افراد زخمی غلبه کرده بود. من آب برداشته و برای پسرعموی خود بردم. او از تشنگی، فقط یک نفس تا مرگ فاصله داشت. چون آب بردم، به من گفت: آب را به این یکی بده به نزد او رفتم، شهید شده بود. پس به نزد هشام رفتم. او نیز رحلت کرده بود. پس به نزد پسرعموی خود آمدم، او نیز شهید شده بود و هر سه شهید شدند و آب را بر یکدیگر ایثار کردند.
حکایت هشتم: فداکاری و ایثار
روزی شیخ ابوالحسن نوری را با گروهی از مؤمنان به تهمت کافر بودن گرفتند و نزد خلیفه بردند. خلیفه دستور داد تا آنها را بکشند. پس در جایی که میخواستند آنها را بکشند، ابوالحسن جلو آمد و به جلّاد گفت: اوّل مرا بکش. جلّاد گفت: این چه عجلهای است که تو داری؟ گفت: زندگی را یک ساعت بر یاران خود ایثار کردم. فردی این را به گوش خلیفه رساند. شیخ به او سخنانی گفت که خلیفه بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، گفت: آنها را آزاد میکنم که اگر آنها کافرند، در عالم دیگر مؤمن وجود ندارد.
۳-۱-۹٫ رازداری و امانتداری
حکایت اوّل: نتیجهی فاش کردن راز
ابراهیم مدبّر میگوید که: زمانی که مأمون به روم رفته بود، او سپهسالاری به نام عجیب داشت. گفت: ای عجیب! میخواهم که اسب با تو بدوانم تا ببینم اسب تو چگونه راه میرود؟ پس با هم تاختند تا از چشم دیگران دور شدند. مأمون به عجیب گفت: هدف من از اینکار این بود که با تو خلوت کنم و رازی با تو بگویم و من از برادرم معتصم میترسم و باید همواره مراقب من باشی و در مراقبت از من احتیاط کنی. وقتی برگشتند و مدّتی گذشت، عجیب روزی این راز را به معتصم گفت. وقتی نوبت خلافت به معتصم رسید، روز اوّل خلافت دستور داد تا عجیب را بکشند. عجیب گفت: ای خلیفه! گناه من جز هواداری تو چیست؟ خلیفه گفت: گناه تو فاش کردن راز برادرم است و من به تو دیگر اعتماد ندارم و افشای راز، باعث کشته شدن او شد.
حکایت دوم: رازداری
ولید عبدالملک گفت: روزی معاویه رازی با من گفت و گفت: این راز را نگهدار. وقتی به خانه رسیدم، به پدرم گفتم: معاویه رازی به من گفته، اگر صلاح بدانی به تو بگویم؟ پدر گفت: هر کسی راز نگه دارد، قادر است تا هر وقت که بخواهد آن را بگوید، امّا وقتی به کسی بگوید، اختیار آن را ندارد و نمیتواند بیشتر نگهداری کند. شایسته نیست زبان تو به گفتن آن باز شود. وقتی این حکایت را به معاویه گفتند، گفت: «هزار رحمت بر پدری که پسر خود را از چنین اشتباهی حفظ کرد».
حکایت سوم: طرّار امین
نقل کردهاند که: خواجهای صبح زود میخواست به حمّام برود. دوستی در راه به او رسید و گفت: تا در حمّام تو را همراهی میکنم. وقتی مقداری راه را رفتند، آن دوست راه خود را عوض کرد و به راه خود رفت. دزدی زودتر از آنها آمده بود تا دزدی کند و جیبی را بزند. خواجه وقتی به در حمّام رسید، رویش را برگرداند و چون هوا هنوز تاریک بود، دزد را با دوستش اشتباه گرفت و کیسهای که در آن هزار دینار بود را به او داد و گفت: امانت را نگهدار تا برگردم و طلا را به دزد سپرد. وقتی از حمّام بیرون آمد، روز شده بود و خواست که برود، دزد گفت: ای خواجه! امانت خود را بگیر. خواجه نگاه کرد و کیسهی زر را به دست دزد دید. از او پرسید: تو کیستی؟ او گفت: من دزد هستم. خواجه گفت: چرا کیسهی زر را نبردی؟ دزد گفت: اگر به تلاش خودم میدزدیدم، حتماً میبردم و یک درهم را به تو نمیدادم، امّا چون آن را امانت به نزد من دادی، در امانت خیانت نمیکنم.
حکایت چهارم: عادت روزگار
یکی از دلّالان بازار کرخ حکایت میکرد که: هر سال از خراسان خواجهای میآمد و نعمتهای زیادی به بغداد میآورد. من سمسار و دلّال او بودم و چیزهای او را میفروختم و برایش چیزهای دیگر میخریدم. در عرض یکسال، وضع من خوب شد. یکسال آن خواجه نیامد و به این دلیل در کار من مشکل پیدا شد. در مغازه را بستم و از بیم طلبکاران در خانه مخفی شدم. روزی کنار دجله به خاطر گرمی هوا در آب دجله رفتم و در وقت بیرون آمدن، پایم در ریگها فرو رفت. دیدم چیزی در جلوی پایم افتاده که کیسهای زر بود. آن را به خانه بردم و وزن کردم. هزار دینار بود. چون فقیر بودم آن را برای خودم برداشتم و گفتم هرگاه مالک آن پیدا شود، هزار دینار به او میدهم. خدا در کار من برکت داد و آن مقدار ده برابر شد و هفت سال گذشت. روزی در دکّان نشسته بودم که مردی با لباسهای کهنه آمد. خواستم به او صدقه بدهم که روی از من برگرداند و رفت. پشت سر او رفتم. او همان خواجهی خراسانی بود که سمسار او بودم. از دیدن او خوشحال شدم و گریستم و لباسی نو به او دادم و از احوال او پرسیدم. گفت: خداوند به من نعمتی داده بود. همانطور که دیده بودی و بازرگانی میکردم. یکسال عزم سفر داشتم و امیر ولایت دانهی یاقوتی مسطّح مثل کف دست به من داد تا آن را بفروشم و برای او چیزی بخرم. آن را در کیسهای دوختم و یکهزار دینار بر سر آن گذاشته، به بغداد آمدم. روزی در بینالنّهرین بر لب رودخانه گذاشتم و در آب رفتم و وقتی از آب بیرون آمدم، کیسه را فراموش کردم. بعداً برگشتم، ولی نیافتم. با خود گفتم که قیمت آن سههزار دینار است. در عوض مال خود را به امیر میدهم. آنچه او خواسته بود از مال خود خریدم و به امیر دادم. امیر گفت: گوهر من پنجهزار دینار ارزش داشت. گوهر را پس بده یا بهای آن را بپرداز. مرا هفت سال زندانی و اموالم را تصرّف کرد. پس از هفت سال سرشناسان شهر شفاعتم کردند و مرا آزاد کرد. طاقت سرزنش دشمنان را نداشتم. از آنجا رفتم و هدف من، تو بودی. پس راوی میگوید: چون او حکایت را گفت، من گفتم: خداوند به خاطر نیکی و حُسن اعتقاد تو، قسمتی از مال تو به تو رساند. او از چگونگی آن سؤال کرد، گفتم: هفت سال پیش در همانجا که گفتی، من کیسهای را پیدا کردم به شرط امانت برداشتم و آن کیسه هنوز در دست من است. کیسه را به او دادم، گفت: همان است و کیسه را پاره کرد و یاقوت را بیرون آورد. خدا را شکر کرد و من هزار دیناری که در آن بود، به او دادم و او خودداری کرد و از آن فقط سیصد دینار برای مخارج سفر برداشت و بقیّه را به من پس داد. وقتی برگشت، از گروهی کمک خواست تا پیش امیر برود و گوهر را به او بدهد و همهی ماجرا را تعریف کرد. امیر متحیّر شد، دستور داد که اموال او را به او پس بدهند. مردم بدانند عادت روزگار مکّار است که میدهد و میگیرد و جز دادوستد کاری ندارد.
حکایت پنجم: رسیدن حق به صاحب حق
نقل کردهاند که: یکی از سرشناسان، قصد زیارت خانهی خدا را کرد و برای خرج راه، مقداری زر تهیّه کرد. گوهری که قیمتش سههزار دینار بود، با آن زر در کیسهای گذاشت و به کاری مشغول شد. وقتی فارغ شد، کیسه را فراموش کرد و رفت. در بین راه یادش آمد، ولی دیگر آن را نیافت.
چون اموال دیگری هم داشت، از گم شدن آن زیاد ناراحت نشد و چون اعمال حج را به جای آورد و به وطن برگشت، دچار محنت و سختی شد. در مدّت کمی همهی اموال را از دست داد و مقروض شد. از ترس طلبکاران و شرمساری دوستان، وطن را ترک کرد. به روستایی رفت و در آن ده به علّت سرمای سخت، تمام پناهگاهها و درهای امید بسته بود. از اتّفاقات نادر این بود که زن او درد زایمان گرفت و وقت وضع حمل او شد. نه قابلهای بود و نه چراغی. آن مرد میگوید: همسرم از من خواست حریرهای بپزم. من در آن حال چهارونیم دینار داشتم. به دکّان بقّالی رفتم، قدری روغن و شکر گرفتم و در کاسه ریختم و در راه به زمین خوردم و کاسه شکست و روغن ریخت، بسیار ناراحت شدم. مردی صدا زد: ای شیخ! چه اتّفاقی افتاده که فریاد میزنی؟ گفتم: با پولی که داشتم روغن خریدم و روغنها ریخت. مرد گفت: این همه ناراحتی برای چهارونیم دینار میکنی؟ گفتم: ای خواجه! مسخرهام نکن که خداوند آگاه بر احوال بندگان است. روزگاری برای من ثروت و نعمت بود و کیسهی گوهری از من گم شد. من برای از دست دادن آن، هیچ تأسّفی نخوردم، امّا اکنون به خاطر چهار دینار اینچنین ناراحتم. آن مرد گفت: نشانی کیسهی گوهر را بده. گفتم: ای خواجه! با شوخی و تمسخر مرا ناراحت نکن! خواجه گفت: شوخی نمیکنم. کجا این اتّفاق برایت افتاده؟ برای من ثابت شد که تو مرد ثروتمندی بودی و به اجبار و رنج افتادهای، همسر تو کجاست؟ نشانی همسرم را دادم، او را به خانه آوردند و عدّهای را مأمور کرد که از او پرستاری کنند و به من گفت: به تو سرمایهای میدهم که با آن تجارت کنی. سیصد دینار زر به او داد که در مدّت زمان کمی به پانصد دینار رسید. همهی آنها را پیش او آوردم و او گفت: اکنون که از فقر نجات یافتی، اگر آن کیسه را ببینی میشناسی؟ گفتم: بله. آن کیسه را آورد و به من داد. وقتی فهمیدم کیسه مال توست، میخواستم همان زمان به تو بدهم، امّا گفتم شاید آن زمان نفس تو طاقت آن را نداشته باشد. اکنون که ظرفیّت آن را پیدا کردی، به تو دادم. من سر کیسه را باز کردم و پیش او گذاشتم و گفتم: ای خواجه! هرچه میخواهی بردار. او گفت: سالهاست که من به حفظ این مال در زحمت بودم و اکنون خلاص شدم و حق به حقدار رسید.
حکایت ششم: امان خدا
خلد ربیع گفت: روزی در مسجد نماز میخواندم و کیسهای داشتم که در آن هزار درهم بود و از مال دنیا همین را داشتم. آن را در مسجد جا گذاشتم. گفتم: که مسجد جای غریبان است و هر کس بخواهد آنجا میرود و کیسهی مرا بردهاند و جستجوی آن بیفایده است. مدّتی گذشت و فقر من به اوج خود رسید. شبی به مسجد رفته، چند رکعت نماز خواندم و در مسجد گفتم: خدایا مال مرا به من برسان تا از خانهی تو بروم. پیرزنی پشت ستون به من گفت: تو را چه شده است؟ به او قضیّه را گفتم. او گفت: کیسهی زر پیش من است و یک سال است که مالک آن را جستجو میکنم. پس آن را به من داد و این حکایت به اهل یقین ثابت میکند که هیچ پناهگاهی چون درگاه خداوند نیست. هرچه در پناه خدا قرار گیرد، هیچ کس به آن دست نیابد.
حکایت هفتم: برکت امانتداری
فضیل عیّاض کاروانی را زده بود و از مردمان مالها گرفته بود. مردی از آن جماعت، کیسهای زر داشت. وقتی دزدان رسیدند، پیش فضیل آمد و کیسه را به امانت به او داد و دزدان کاروان را زدند. وقت نماز عصر فضیل به نماز ایستاد و قرآن خواند. آن مرد از یکی از دزدان پرسید: که او کیست؟ دزد گفت: او امیر ماست. پس مرد گفت: من طلای خود را به امانت به امیر دزدان دادهام؟ پس دل از آنها برداشتم. چون فضیل مرا دید، گفت: تو همان مردی هستی که زر را به من امانت دادی؟ پس گوشهی سجّاده را برداشت و زر را به من داد. مرد گفت: تعجّب میکنم دزدی و راهزنی با نماز و روزه چه رابطهای دارد؟ فضیل گفت: در هر کاری باید جایی برای آشتی با خدا باز گذاشت. پس یکی از دزدان را تا شهر همراه من کرد تا نگهبان من باشد و به برکت آن امانتداری، فضیل از راهزنی توبه کرد.
حکایت هشتم: امانتدار تنگدست
در دمشق بازرگانی بود که مردم امانتهایی را به او میسپردند و از آنها سود میبرد تا اینکه خیانتی کرد و مردم از او گریزان شدند و تنگدست و مقروض شد. او پسر عاقلی داشت و وقتی اوضاع پدر را دید، زهد و تقوا پیشه کرده و بر تنگدستی صبر کرد. در نزدیک او، سرهنگ عبدالملک مروان زندگی میکرد. برحسب اتّفاق، عبدالملک این سرهنگ را به جنگ روم فرستاد. سرهنگ، پسر بازرگان را صدا زد و در خلوت به او گفت: برای فرزندانم مقداری پول ذخیره کردهام. اکنون من را به جنگ میفرستند، آنها را به نزد تو امانت میگذارم، اگر به سلامت برگشتم، حق تو را میدهم و اگر اجلم فرارسید، یکدهم آن را برای تو حلال کردم و بقیّه را به فرزندانم بده. پسر بازرگان آن را قبول کرد و سرهنگ هزار دینار به آن داد و مدرکی نگرفت. سرهنگ در روم شهید شد. بازرگان از این پول آگاه شد و به پسر گفت: از این مال اگر کمی به عنوان قرض برداریم و خرج کنیم، چه ضرر دارد؟ پدر گفت: تو به خاطر خیانت به این روز رسیدهای، من هرگز خیانت نمیکنم! وقتی مدّتی گذشت و حال فرزندان سرهنگ بد شد، نزد پسر بازرگان آمدند و از او خواستند که شکایتنامهای به عبدالملک بنویسد. عبدالملک گفت: هر کس کشته شود، سهم او از بیتالمال قطع میشود. پس پسر بازرگان به آنها گفت: پدرتان نزد من امانتی گذاشته و مرا به یکدهم آن وصیّت کرده و بقیّه را به شما داده است. من تا الان دست به آن نزدم و آن را به شما میدهم. آنها بسیار خوشحال شدند و به اندازهای که پدر وصیّت کرده بود، بیشتر به او دادند و احوال آنها نیز بهبود یافت. پس خلیفه از احوال فرزندان سرهنگ سؤال کرد. ایشان ماجرا را تعریف کردند. خلیفه گفت: پسر بازرگان که تا این حدّ امانتدار است، مستحقّ خوبیهاست. پس خزینهداری را به او دادند و امانتداری او، سبب شد که به این مقام برسد.
۳-۱-۱۰٫ ادب
حکایت اوّل: تقسیم عادلانه
در کتاب حکما نوشتهاند: زمانی در بیشهای، شیری خونریز زندگی میکرد و گرگ و روباه او را خدمت میکردند و از باقیماندهی شکار او میخوردند. یک روز شیر، شکاری را آورد و به گرگ گفت: این گوشت را میان ما قسمت کن. گرگ این گوشت را سه قسمت کرد. شیر چون این تقسیمبندی را دید، دوستی و غمخواری را فراموش کرد و با یک ضربت گرگ را کشت. سپس به روباه گفت: این گوشت را میان خود و من قسمت کن. روباه تمام گوشت را در پیش شیر گذاشت. شیر از ادب او تعجّب کرد و گفت: این ادب را از چه کسی آموختهای؟ گفت: از شیر و گرگ و این حکایت در تنبیه عاقلان است که در کردار و گفتار از دیگران عبرت بگیرند و اخلاق دیگران را الگوی خود قرار دهند و آنچه باعث زحمت دیگری شده، انجام ندهند.
حکایت دوم: نتیجهی دانشاندوزی
اصمعی میگوید: در زمانی که تحصیل میکردم، با فقر و تنگدستی روزگار من میگذشت و هر روز صبح لباس زاهدان را میپوشیدم و برای طلب علم از خانه بیرون میرفتم. در راه من، بقّال فضولی بود که میپرسید: کجا میروی؟ و من میگفتم: به نزد فلان حدیثگوی میروم. تا اینکه آن بقّال روزی به من گفت: چرا عمرت را هدر میدهی و به دنبال ثروتی نیستی؟ چرا کاری نمیکنی؟ این کاغذها به من بده تا در خمرهای کنم و آب بر آن ریزم و تو از آن هیچ فایدهای نمیبری! بقّال فضول چنین مرا سرزنش میکرد تا اینکه آن پیراهن نیز کهنه شد و قدرت خرید پیراهنی نو نداشتم. روزی خلیفه محمّد ـ امیر بصره ـ فردی را به دنبال من فرستاد. به او گفتم: من درویش عیالواری هستم و با این لباس کهنه چگونه میتوانم به دیدار امیر بروم؟ خادم به نزد امیر رفت و حکایت را گفت. فوراً دیدم که هزار دینار زر و یک دست لباس نو آوردند و گفت: بپوش و بیا که کار واجب و مهمّی با تو دارند. به خدمت امیر رفتم. به من گفت: تو را جهت تربیت پسر خلیفه انتخاب کردهام. آماده شو تا به بغداد برویم. در بغداد به دستبوسی هارونالرّشید رفتم. او گفت: تو را برای تربیت فرزندم انتخاب کردم. پس هیچ نکته از نکات تعلیم و تربیت را نادیده نگیر. مرا به مکتبخانه بردند و امیرمحمّد را آوردند. ماهی هزار درهم حقوق به من میداند که بهوسیلهی آن در بصره عمارتها ساختم. چون چند سال شد و امیرمحمّد، شایستگی کامل را بهدست آورد، از خلیفه خواستم تا محمّدامین را امتحان کند. او فرمود: میخواهم روز جمعه خطبه بخواند. من گفتم: فکر این را هم کردهام و ده خطبهی شیوا یاد گرفته است. پس روز جمعه مراسم خطبه را بهجا آورد و زر و گوهر افشاندند. سپس به من گفت: چه آرزویی داری؟ گفتم: اگر اجازه دهید به بصره برگردم. پس مرا به بزرگی به بصره فرستاد و به خانهی قدیمی خودم رفتم. روزی بقّال فضول به نزد من آمد. وقتی او را دیدم، گفتم: ای شیخ آن کاغذها را در خمره کردم و آب روی آنها ریختم. دیدی که چه فایدهای داشت؟ آن بیچاره عذرخواهی کرد و گفت: هر آنچه گفتم از سر جهل بود و معلوم شد که علم اگرچه دیر نتیجه میدهد، امّا فایدههایی دینی و دنیایی دارد.
حکایت سوم: نوش و نیش
روزی که امیر سعید نصربناحمد سامانی، امیرعلی را به طرف خراسان میفرستاد، او را صدا زد و با وی گفتگو کرد. در بین آن گفتگو، رنگ رخسار امیرعلی دگرگون میشد، اما سخن او را قطع نکرد تا آن گفتگو تمام شد و از آنجا بیرون آمد. لباسش را بیرون آورد. عقربی در لباس او رفته و او را نیش میزد. هفده جای بدن او را نیش زده بود. وقتی این خبر به امیر سعید رسید، بسیار تعجّب کرد و از او پرسید: چرا از همان اوّل آن عقرب را از خود دور نکردی؟ گفت: خجالت میکشیدم که شیرینی سخن تو را ترک کرده و به نیش عقرب توجّه کنم. اگر من در حضور تو به نیش عقرب، صبر نتوانم بکنم، در غیاب تو چگونه میتوانم در مقابل دشمنان و بر شمشیر آنها صبر کنم؟ امیرسعید از آن ادب او تعجّب کرد و جواب او را پسندید و در دادن ملک به او و افزودن درجهی او کوشید و زمانی که او را پریشان و رنجور کردند، سبب نابودی دولت ایشان شد.
حکایت چهارم: غلام و ابراهیم ادهم
روزی ابراهیم ادهم غلامی خرید و او را به خانه برد. گفت: ای غلام چه چیزی میخوری؟ غلام گفت: آنچه تو به من بدهی. پس گفت: چه میپوشی؟ جواب داد: آنچه تو به من بپوشانی. پرسید: نامت چیست؟ گفت: آنچه تو مرا با آن صدا زنی. گفت: چه درخواستی داری؟ گفت: مرا با درخواست چه کار؟
بگذاشتهام مصلحت خویش بدو |