این اثر آخرین کتاب جبران خلیل جبران است که دو سال پس از مرگ جبران در سال ۱۹۳۳ م و به همت باربارا یانگ دوست شاعر جبران و ویراستار آثار انگلیسی اش منتشر میشود. این کتاب در واقع ادامه سفر جبران از شهر « اورفالیس» است که با رسیدن او به جزیره زادگاهش آغاز میشود، جبران قصد داشت سه کتاب راجع به پیامبر خویش بنویسد اما مرگ این فرصت را به او نداد و تنها توانست کتاب اول و دوم را بنویسد و حتی اوراق پراکنده کتاب سوم را خانم یانگ پس از فوت وی جمع آوری و منتشر میکند.
جبران در این کتاب به ماری هسکل چنین میگوید:« پیامبر به جزیره محل تولد خود بازمی گردد و مدتی را در باغ مادرش میگذراند ودر آنجا با نه شاگرد خود دیدار میکند و دربارهی رابطهی انسان با اشیاء هستی و سهیم شدن در آن و از نور و تاریکی برای آنهاد صحبت میکند ».(جبر؛ ۵۲:۲۰۰۲)
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
رمل و زبد(ماسه و کف)
این کتابچه در سال ۱۹۲۶ م به چاپ رسیده فکرجدیدی را بیان نمیکند و شامل مجموعهای از حکمتها و آرای پراکنده و بدون ترتیب است. وی راجع به این کتاب میگوید: این کتاب کوچک چیزی بیش از نام آن نیست، ماسه و کف، مشتی از ماسه و مشتی از کف، اگر دردانههای ماسه اش ذراتی از قلبم را نشانده ام و گوئی بر کف آن چکیده روحم را ریخته ام، اینک و برای همیشه، به ساحل نزدیکتر است تا به دریا و به اشتیاق محدود نزدیکتر است تا به دیداری که در بیان نمیگنجد. در قلب هر مرد و زنی کمی ماسه هست و کمی کف، اما برخی از ما آنچه را در صمیم دل داریم آشکار میکنیم و برخی دیگراز بیان آن شرمساریم اما من شرم نمیکنم پس مرا ببخشایید و از من در گذرید
بخش دوم: در آمدی بر زندگی میزیاده
۳-۲-۱ تولد
ماری الیاس زخوره زیاده معروف به میزیاده در شهر« الناصره » مرکز استان« الجلیل» فلسطین از پدری مارونی اهل قریه شحتول کسروان و مادری ارتدکس مذهب، به دنیا آمد. الیاس از لبنان برای کسب روزی و پیشرفت بیشتر به ناصره نقل مکان نمود و در یک مدرسه دولتی مشغول به کار شد. مادرش نزهه خلیل معمر سوری الأصل و خانواده اش ساکن ناصره بودند. الیاس در طول رفت و آمد چندین ماهه به منزل خلیل معمر به منظور آموزش ادب و زبان به دختر جوان نزهه خلیل به او علاقه مند شد. با وجود اختلاف مذهبی آن دو_الیاس مارونی، نزهه ارتدکس_ در سال ۱۸۸۵ با او ازدواج کرد. ازدواج آنها ازدواج موفقی بود. با با وجود اینکه پدر و مادر میبسیار به داشتن فرزند علاقه مند بودند اما خداوند تنها دو فرزند به آنها ارزانی داشت. میو پسری که ۴ سال بعد ازمَی به دنیا آمد و نام او را الیاس نهادند اما او بیشتر از یک سال در قید حیات نبود به همین خاطر میتنها فرزند خانواده باقی ماند و خانواده اش بسیار به او علاقه مند و وابسته شدند.(الکزبری؛۱۹۸۷/۱: ۶۱)
الناصره در شمال فلسطین در ۳۵۰ متری سطح چون دشتی کوچک در دامنه کوه الشیخ در شمال غربی این کوه قرار دارد این شهر در ۷۰ مایلی شمال بیت لحم زادگاه حضرت مسیح(ع) قرار دارد که در سال ۱۹۵۱ بیست هزار نفر جمعیت داشت. الناصره شهری است که حضرت مسیح(ع) دوران نوجوانی و جوانی خویش را در این مکان گذراند. و به عیسی ناصری شهرت یافت.
میدر الناصره در آن محیط طبیعی وآکنده از تاریخ و رویداهای دردناکش، مناظر و تصاویر، انسان را به اندیشه و تامل بیشتر تشویق و ترغیب میکند تا به شادی و امید؛روحیه اش شکل گرفت.(عواد؛۱۹۸۱: ۹) تصویر جاودان این شهر هم چنان در اندیشه او ماند:
«ایَّتُها الناصره ! لَن انسَاکِ مادُمتُ حَیّهً. سَأعِیشُ دواماً تِلکَ الهنیئاتِ العُذبهِ التی قضَیتُها فی کنفِ منازلِک الصامته و سَاحفظُ فی نَفسی الفَتِیه ذِکرَی هَتافاتِ قلبِی و خَلَجات ِاعماقی. لقَد کُنتِ لِی مدینهَ الأزهارِ العُذبهِ و مَجالَ التَنَعُمِ بأطایبِ الأوقاتِ فی وجودِی و کان َ قلبی اکثرُ تعلقاً بِک مِن سائرِ مُدُنِ فلسطینَ » به نقل از(الکزبری؛ ۱۹۸۷؛۱/۷۳)
«ای ناصره: تا زمانیکه زنده هستم تو را فراموش نخواهم کرد، و همچنان در سایه آن لحظههای آرام و دل پذیرت که در پناه آن خانهها و منزلگاه های آرام سپری کردم خواهم زیست. و در خاطرم یاد دوران جوانی وآن شادیها و احساسات عمیق درونم را حفظ خواهم کرد. تو برای من شهر شکوفههای زیبا و جابی برای بهترین لحظات زندگیم بودی و بیشتر از همه شهرهای فلسطین به تو وابسته و علاقمندم.»
۳-۲-۲خانواده
می در اصل همنام مریم عذرا مادر عیسی(ع) است که به اختصار وی را «ماری» میگفتند اما نام ادبی او «می» کوتاه شدهی کلمهی ماری است که از حرف اول وآخر کلمهی مزبور تشکیل یافته و مادرش این نام را به خاطر تحبیب برای او برگزیده است. او در سال ۱۸۸۵ در ناصرهی فلسطین از پدری مارونی و مادری ارتدکس مذهب که اهل لبنان بودند متولد شد. از طرف پدر منسوب به خانواده زیاده که ریشه و اصل آنها در شهر أهدن در شمال لبنان بوده و در قرن نوزدهم به شحتول کسروان نقل مکان کردند پدر میدو برادر به نام یوسف و حنا داشت یوسف عموی میزیاده، که کاهن بود ازدواج نکرد. و عمری طولانی نداشت. حنا عموی دیگر میچند فرزند داشت ۱-یوسف همنام عمویشان ۲- الیاس همنام پدر می۳- اغنا طیوس که سال ۱۹۱۹ به مصر آمد. بین این سه پسر عمو و خانواده میارتباطی وجود نداشت اما عموی چهارمش الخوری یوسف زیاده در شحتول اسکندر نامیده میشد. اسکندر افندی سرشناسترین افراد خانواده زیاده بود که سه فرزند پسر و یک دختر داشت. دخترش همنام ماری بود و پسرانش نعوم که خواستگار میدر سال ۱۹۰۵ بود که نتوانست با می ازدواج کند. دیگر فرزندش جوزیف زیاده بود که در بیروت پزشکی آموخته بود و در فرانسه تخصص زنان و زایمان گرفت او کسی است که می به او علاقه مند بوده و او را بر برادرش نعوم، ترجیح میداد. ولویس که وکیلی کارکشته و قوی بود. در سال ۱۹۳۳ خود را برای انتخابات ریاست جمهوری لبنان کاندیدا کرد. اما مادر مینزهه معمر سوری الاصل در فلسطین به دنیا آمد. آل معمر در منطقه حوران سوریه سرشناس بودند و آنها از دروزیهای شهر سویداء متدین به مذهب ارتدکس بودند. مادر نز- هه عزیزه الیاس الخوری بود. او تنها فرزند پدر و مادرش بود واز پدرش تنها برادری به نام بولص داشت. نزهه باسواد و محصل مدرسه الناصره بود و باتوجه به مذهبش و روحیهی صوفیانه اش اشعار ابن فارض عارف معروف عرب را حفظ داشت و از این اشعار گاهی برای دخترش میخواند.(الکزبری ؛۱۹۸۷/۵۸:۱)
او دائی اش بولص را به خاطر مهربانی و علاقه شدیدش به موسیقی و ورزش و مهارت زیادش در نواختن آلات موسیقی بسیار دوست داشت. او جوانی تحصیل کرده و متخصص حسابداری و علاقمند به خوشگذرانی بود و تا چهل سالگی ازدواج نکرد. چون ازدواج کرد به قاهره رفت تا در کنار خواهرش نزهه زندگی کند و به کار حسابداری برای بزرگان قاهره بپردازد. سرشناسان زیادی چون یعقوب معمر وزیر سابق اردنی و نبیه معمر ریئس بخش جراحی عمان از خانواده معمر میباشد. میزیاده خود درمصر به دوستانش میگفت: «من عشق به دانش را از پدرم، و عشق به ادب وشعر را از مادرم به خاطر روایت زیبای شعرش به خصوص اشعار ابن فارض و عشق وعلاقه به موسیقی را ازداییم گرفته ام»(همان:۶۵)
۳-۲-۳تحصیل
میاز همان دوران کودکی در یک خانوادهی با سواد، با فرهنگی غنی پرورش یافت. محیط خانواده از یک طرف و ازطرف دیگر هوش سرشار خود میعامل اصلی شکوفایی استعداد وی گردیدند. در حقیقت او ازتوجه کامل پدری فرهیخته، و مادری باسواد و با هوش برخوردار بود. چون به شش سالگی رسید به مدرسه راهبان الیوسفیات در ناصره وارد شد و تا سیزده سالگی درآنجا به تحصیل مشغول بود. دراین مقطع نشانهها و آثار هوش و علاقه وافر او به درس وکتاب نمایان شد. پس پدر او را برای ادامه تحصیل به مدرسه راهبان عین طوره لبنان فرستاد. چهار سال نیز در این مدرسه به درس و مطالعه و تحصیل پرداخت. او در این روزها خاطرات خود را مینوشت در سال ۱۹۰۰ اوضاع خود را اینگونه توصیف میکند:«ما اسرعَ مُرورَ الزمنِ! شعرتُ بالزّمنِ مستعجلاً. کُلُّ هذا التعجیلِ فی حداثتی لماذا؟ عَسَی یکون شُعوری عِند ما أتَقَدَّم فِی حیاتی اعوماً اُخری؟ وَ بعدئذٍ، بعدئذٍ أمسی عَجُوزاً، عَجُوزٌ. . . . أنا؟ اُتُرانی أَمِیلُ الی ذلکَ العُمرِ؟ و کَیفَ یَکُونَ المرءُ عجوزاً؟ کَیفَ یَشعُرُ عندئذٍ! و کَیفَ یُفَکِّرُ؟ یَخِیلُ الیَّ أَنّی سَأرحَلُ قَبلَ ذلکَ و أنَّ الموتَ سَیَحمِلُنی غفهَ الشبابِ. . . أشتَاقُ الی المَوتِ فی هذهِ الأیامِ. و ذلکَ لأنِّی لا اَفهَمُ الحیاه التی یَقولُ مُرشِدُنا الروحی: إنَّها مُشکلهُ المَشاکِل. . . کَیفَ أَتَخَلَّصُ مِن شُعُوری؟ کَیفَ أفنَیهُ؟ کَیفَ أصیرُ صخره؟ حَدِثینی أیَتُها الحِجارهُ العَسِیرهُ، کَیفَ صرتِ حجاره؟»(زیاده ؛۱۹۸۲/۲:۵۲۴)
«زمان چه زود میگذرد ! احساس میکنم این همه شتاب زمان در کودکیم بود. چرا؟ آیا امید اینکه در زندگیم سالهای دیگری را طی کنم هست؟ بعد از آن من پیر میشوم، پیر. . . آیا مرا مایل به آن عمر میبینی؟ انسان وقتی پیر میشود چگونه میشود؟ آن زمان چگونه احساس میکند؟ چگونه میاندیشد؟ من میپندارم قبل ازپیری میروم و مرگ مرا در روزگار جوانی میبرد. . . این روزها به مرگ علاقمندم، و این اشتیاق به خاطر این است که زندگی را همانگونه که راهنمایمان میگوید: «آن بزرگترین مشکلات است» . چگونه از احساس خود رها شوم؟ چگونه آن را از بین ببرم؟ چگونه چون سنگ شوم؟ با من سخن بگوای سنگ سخت، چگونه سنگ شده ای؟»
میسال ۱۹۰۴ در هجده سالگی از مدرسه عین طوره فارغ التحصیل شد یک سال نیز در مدرسه اللعازریات بیروت تحصیلاتش را به اتمام رساند. بعد از اتمام تحصیلاتش با ذهنی کنجکاو، تیز هوش واحساسی ظریف به الناصره بازگشت. او در الناصره همچنان به مطالعه کتابهایش پرداخت. مادرش از او میخواست به خاطر حفظ سلامتی و شادابیش کمتر درس بخواند واندکی با دوستان و همسالانش روزگار را به سر کند. مَی به بهانههای مختلف ازآن دوری میکرد وبا تنها منبع لذت و سر خوشی اش – مطالعه کتابهای گوناگون – سرگرم بود. اطرافیان در پی ازدواج او با پسر عمویش نعوم زیاده بودند که میزیر بار نرفت و این ازدواج سر نگرفت با این حال پدرش که هیچ فرزندی جز او نداشت از توجه و علاقه وافرش به کتابها و نوشتههایش بسیار خرسند بود.(سکاکینی ؛۱۹۷۱: ۱۶)
۳-۲-۴مهاجرت به مصر
درسال ۱۹۰۸ الیاس زیاده همراه همسر، و دخترش به قاهره مهاجرت کرد. درآن زمان حکومت خدیو مصر عباس حلمی منجر به حرکات و جنبشهای اصلاحی و قومی شده بود و مصر کعبه آمال آزادگان در سرزمینهای عربی بود و از مصر نوای سران نهضت چون:سیّد جمال، محمد عبده، قاسم امین، بستانی، ناصف الیازجی و. . . بر خاسته بود که آنها مردم را به آزادی از جهل و نادانی، جمود فکری و دینی ادبی و سیاسی دعوت میکردند. گروههایی از شعرا، ادبا و روزنامه نگاران برای بیداری مردم از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، جهت ساختن جامعهای جدید بر مبنای نهضت، بیداری و فراگیری اسلامی عربی به پا خاستند. هدف این گروهها آموختن دانش، پایبندی به دین و غبار روبی عقل و خرد از خرافات و نادانی بود. به فضل این رهبران طلعیه بیداری عربی از مصر و سپس لبنان و فلسطین و سوریه تابیدن گرفت.
الیاس زیاده قاهره را به خاطر مطبوعات گسترده اش، به عنوان محل زندگی خود انتخاب کرد تا در آن استعداد و نبوغ دخترش آشکار شود.(الکزبری؛۱۹۸۷/۱:۱۲۸ )
پدر در قاهره به عنوان نویسنده ی، المحروسه که صاحبش ادریس راغب بود شروع به کار کرد. میدر قاهره به یادگیری زبان آلمانی، و تدریس زبان فرانسه پرداخت. زمانی که ادریس پی برد که اوتوانایی و دانش کامل به زبان فرانسه دارد به او پیشنهاد داد تابه سه دخترش عطیه، امینه، فطنه فرانسه بیاموزد.(سکاکینی ؛۱۹۷۱: ۴۱)
راغب مردی بسیار ثروتمند و با نفوذ بود و چون توانایی و نبوغ مَی را دید. امتیاز المحروسه که او و پدرش در آن قلم میزدند، را در سال ۱۹۰۸ به الیاس زیاده بخشید. در سال ۱۹۰۹ روزنامه به نام صاحب امتیاز جدیدش الیاس زیاده چاپ شد. سالها بعد ادریس راغب ارتباط خود را همچنان با خانواده زیاده حفظ کرد به طوری که گهگاهی به ندوه الثلاثاء رفت و آمد میکرد.(عقاد ؛۱۹۶۳:۸۶)
به دنبال انقلاب عثمانی در سال ۱۹۰۸ و اعلام قانون اساسی حکومت عباسی حلمی آزادی مطبوعات و بیداری نوشتار اعلام کرد. میبه یادگیری کامل و اساسی زبان عربی پرداخت تا خاطرات و اندیشههای خود را در ستونی از المحروسه به چاپ برساند. در سال۱۹۱۱ دیوان شعرش را به نام ازاهیرالحلم(گلهای رویا) با نام مستعار ایزیس کوبیا به چاپ رسانید. او بسیار مصر را دوست میداشت و لهجهی مصری را برای تکلم به کار میبردو برای مسافرتهایش پاسپورت مصری داشت. مصر وطنی بود که اندیشه او را سرشار از دانایی، روحش را با رایحهی عربی آشنا و با تاجی از بزرگی و شرف گرامی داشته بود. در مصر شخصیت او زاده شده وبالیدن گرفت. از این پس وی همراه با رهبران بزرگ فکری ادبی وفرهنگی شمرده شد. اونسبت به مصر نیز احساس تعلق داشت: «أَیّتها المصرُ العزیزهُ، علیکِ تحیّهُ و سلامُ! سلامُ علیکِ و عَلی نیلِکِ، علی لُغتِکِ وَ أَهلَیکِ و سلام ُ علی سُهُولک الفَیحاء»(زیاده؛۱۹۸۲/۴۴۶:۲)
ای مصر عزیز سلام! درود بر تو، سلام بر تو و دریای نیلت، سلام بر زبان وشهروندانت، سلام بر دشتهای وسیع وگسترده ات »
۳-۲-۵٫ شخصیت می
می در کتاب ظلمات و اشعه در مور د ایده و شخصیت خود میگوید:
« مردانی وجود دارند که در زندگی به فخر، و جاه مقام و بزرگی اکتفا میکنند و زنانی هستند که از زندگی جز زینت ظاهری، ثروت و بر طرف کردن قضا و قدر چیزی دیگری را درک نمیکنند اما نه این داراییها مرا سر مست خوشحال میکند و نه به آن مواهب علاقه دارم. تنها چیزی که از دید گاه و و میل من اوج زیبایی و شکوه است، آن است که بخش بزرگی از ترکیبش را اندیشه، و قسمت اعظم آن را قلب و دل میسازد. و تنها چیزی که مرا به وجد میآورد و از حقارتها و پستیهای دنیا به دور است:آن شکوفهی کمیاب و برتر میباشد که خورشید دانایی آن را زنده میدارد و آب احساسات و عواطف والا و دل انگیز آن را سیراب میکند. »(زیاده ؛۳۲۵:۱۹۸۲)
مَی همچنین در مورد کمال زنانگی چنین میگوید:« بزرگترین افتخار برای زن و بزرگترین نام برای سربلندیش کمال زنانگی اش میباشد او با کمال زنانگی میتواند به کمال مقصود برسد همانگونه که مردانگی یعنی: نیرو- مبارزه و نبرد و پاسداری از پیروزی، زنانگی نیز یعنی: مهربانی، دلسوزی و عشق» به نقل از( الشیخ ؛۲۲: ۱۹۹۴)
سلامه موسی نیز در «کتاب تربیه سلامه موسی » در مورد « می« چنین میگوید « و قد استطاعت میان تجعل َ احتراف الأدبِ عندَ الفتاه المصریه و السوریه زینه أنثویهَ، لا استرجلاً کریهاً. . . . «می » توانست پرداختن به أدب و فرهنگ را زینت زنانگی و نشان دهندهی شایستگی دختران سوری و مصری قرار دهد.
از همین روی روح زنانگی توأم با دانش و معرفت را میتوان جز ویژگیهای بارز شخصیت وی دانست.
میزیاده، همچنین از عزت نفس بالایی بر خوردار بود و این خصلت در سالهای واپسین عمرش نمود بیشتری داشت. به طور مثال او از پذیرش کمکهای مالی دیگران در زمانی که حق تصرف در املاکش را نداشت خود داری میکرد و جهت پرداخت بدهیهای خود بعد از رفع حجرش شتاب میکرد و از آنها به خوبی تشکر مینمود و از دیر کرد خود عذر خواهی مینمود(الکزبری؛۲:۱۹۸۷/۳۲۵)
دیگر ویژه گیهای بارز وی عبارت بودند از خویشتن داری – سر سختی و پشتکار – بخشندگی و وارستگی و داشتن روح هنری و استقبال از حرکتهای هنری مثل: موسیقی و خوش نویسی(همان)
۳-۲-۶٫ زندگی عاطفی می و علاقه اش به جبران
علاقهی وافری که میزیاده نسبت به جبران خلیل جبران در طول حیاتش با خود داشت به این هدف که با وصال او به سعادت برسد عشقی بی سر انجام شد. زیرا عمر جبران و به طور کلی شرایط حاکم بر ارتباط آنها این مهلت را به او نداد که به وصال معشوق خود برسد تا جاییکه حتی از دیدن او نیز محروم گشت.(الکزبری؛۱۹۸۷/۱:۷)
وفاداری کریمانهی وی به خاطر جبران به گونهای مثال زدنی و رومانتیک در آمد. میو جبران مرد و زنی بودند که در طی نامه نگاری با هم آشنا و دوست شدند و از همین روی گرفتار عشق یکدیگر آمدند و با صفحات خوشایندی از نامه نگاریهای خود در فن نامه نویسی بر ادبیات عرب تأثیر گذاردند(همان ؛۱۲-۱۳)
زمان و شیوهی آشنایی این دو ادیب گرانقدراز آنجا شروع میشود که در سال ۱۹۱۰ زمانیکه می به لبنان باز گشت و در دامنهی کوهستانهای خوش آب و هوای «شویر» منزل گزید، در آنجا خانهی کوچکی برای خود ترتیب داد که آن را «کلبهی سبز» میگفتند و بیشتر اوقاتش به مطالعه و نوشتن میگذشت. چندی هم به همراه والدینش در دهکدهی زیبای « فریکه » در شمال بیروت، ییلاق تابستانی امین ریحانی(فیلسوف فریکه) اقامت گزید و بار دیگر به مصر رفت.
در آنجا بود که با خواندن آثار جبران تحت تأثیر افکار او قرار گرفت و با مقالات خویش در جراید. جبران را ستود جبران نیز اسلوب کارش را پسندید و مکاتبات آنان از سال ۱۹۱۱ شروع شد و تا مدت بیست سال دوام یافت.(جبران ؛۱۶:۱۳۸۴-۱۷)
۳-۲-۷٫ حوادث ناگوار
مرگ پدر بر اثرسکتهی قلبی در سال۱۹۲۹، منزل شاد و سراسر از نشاط و پویایی آنان را به کلبه احزان تبدیل کرد. او بسیار غمگین شد، افراط در غم واند وه وی را افسرده، رنجور و در نهایت بیمار کرد. اختلال روحی اش از همین حادثه بروز کرد. درسال۱۹۳۱ در المحروسه تحت تاثیر مرگ دردناک پدر چندین مقاله به نامهای الموت والانتحار(مرگ وخودکشی)، فلسفه التشاءوم(فلسفه بدبینی)والماتم الغریبه عندالشعوب(عزاداری شگفت انگیز ملتها) رانوشت. اثر ایناند وه در این مقالات کاملا مشهود است.(الطناحی ؛۱۹۶۴:۸۴)
در پی این مصیبت،دوستان وعزیزانش یکی پس از دیگری به دیار باقی شتافتند. حال جبران خلیل جبران در نیویورک هر روز بدتر و بدتر میشد، تا اینکه در تاریخ ۱۰/۴/۱۹۳۱ در۴۸ سالگی بدرود حیات گفت. پس از آن مادرش در اواخر سال ۱۹۳۲دار فانی را وداع گفت. این سه رویداد جبران ناپذیر و هولناک،تار و پود بنیان روحی واندیشه او را درهم شکسته و او را در دنیای اشکها واند وه غوطه ور کرد. دنیا و هر چه درآن است، برایش ازمعنا و مفهوم خالی شده بود. برای فرار از این حالت خویش به سفر ایتالیا وانگلیس رفت و برای بازگشت به کار و یادگیری ادب وموسیقی تلاش کرد. درسال۱۹۳۳ به فرانسه رفت وسپس به قاهره بازگشت اما مرگ دوستانش حافظ ابراهیم و احمد شوقی، دوباره او را به هم ریخت.(شراره؛۱۹۶۵:۶۸ )
چنین رنجهایی آرام آرام قوت و نیروی او را به از بین میبرد و لذت زندگی را از او سلب مینمود. تنها چیزی که در سالهای گرفتاری و فلاکتش همراهش بود و مانع از خود کشی وی گردید ایمانی قوی او بود. سالها پیش در نوجوانی از بیماری خود خبر داشته و با کار و فعالیت اجتماعی سعی در کنترل آن داشت. در کتاب سوانح الفتاه مقاله عائده تذکر خود به این مسأله اذعان داشته است:«هی لا تدری إنَّها مریضه فی اعصابها»: او نمیدانست که اعصابش مریض است.(زیاده؛۱۹۸۲/۲: ۵۸۴)
در قصیده انتَ ایُّها الغَریبُ، از این تنهایی و بی کسی خود اینگونه ناله میکند:
«سأدعُوکَ أخِی و صدیقی، أَنا التی لا أخَ لهُ و لا صدیقَ
سأطلعُک علی ضَعفِی و إحتیاجِی الی المَعُونهِ
سأُبَیِّنُ لکَ إفتِقارِی إلی العَطفِ و الحَنانِ. »(زیاده ؛ ۱۹۸۲: ۴۹۹)
«من تو را برادر و دوست خود میخوانم،/من همانم که نه دوستی دارم و نه برادری/ من تو را به ناتوانی و نیازم به یاری آگاه خواهم کرد/و برایت نیازم را به نیکی و مهربانی بیان خواهم کرد. »
او دیگر به آرامش و آسایش روحی نرسید در رفتارش با محیط اطراف بسیار محافظه کار و بدگمان شده و با اعصاب متشنج خود احساس ضعف و ناامیدی شدید میکرد. در سال ۱۹۳۵ به پسر عمویش دکتر جوزیف زیاده نامه نوشت و از تمایلش در بازگشت به لبنان گفت تا در آنجا به آرامش برسد او در این نامه از بیماری واندوهش،سختیها و مشکلات زندگی اش حکایت کرد:«. . . انّی أتعذّبُ شدید العذاب یا جوزفُ، و لا ادری السبب، فأنا اکثرُ من مریضهِ و یَنبغی خَلقُ تعبیرٍ جدیدٍ لتفسیرِ ما أحَسُّهُ فیَّ و حولی. انّی لَم أتألَّمُ ابداً فی حیاتی کما أتألَمُ الیوم، . . . یا جوزفُ اِنَّ هناک امراً یُمَزِّقُ احشائی و یُمیتُنی فی کلِّ یومٍ، بل فی کلِّ دقیقه. فکُنتُ أعمَلُ لَعَّلی أنسی فراغَ مَسکَنی، أَنسی غُصه نفسِی، بَل أنسَی کُلَّ ذاتی. »(شراره؛ ۱۹۶۵:۲۱۴)
«. . . ژوزف من بسیار رنج میکشم، و دلیلش را نمیدانم، حال و روز و وضیعتم بیشتر از بیماری است و باید واژهای جدید برای تفسیر آنچه که در خود و اطرافم حس میکنم، خلق کرد. من هرگز در زندگی ام به ایناند ازه که امروز غمگینم، احساس افسردگی و ناراحتی نکردم، . . . ژوزف ! چیزی هست که درونم را از هم میدرد و هر روز و هر دقیقه مرا میمیراند. من با کار و تلاش خود را سرگرم میکردم تا خالی بودن خانه ام – از پدر و مادرم – از یاد ببرم، تااند وه خود را فراموش کنم و حتی وجود خود را نیز به فراموشی بسپارم. »